سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

خطاب به «خواننده‌ها» و چرا من دیگر «سمنو» را نمی‌نویسم

می‌گفت: تو اصلاً زندگی می‌کنی که یه روزی بمیری؛ چون اگه نمیری، معلوم نمی‌شه که یه موقعی زنده بودی.

همه‌چی یه روزی تموم می‌شه؛ چون اگه تموم نشه، معلوم نمی‌شه که یه زمانی وجود داشته و ارزشمند بوده. مثلِ لذتِ بودن توی انسان‌شهر؛ مثلِ زندگیِ پُرثمرِ مریم میرزاخانی؛ مثلِ باقی چیزایی که بودن و ارزشمند بودن و الآن م تموم شدن.

مانیا

این‌جا کسی زندگی می‌کند که تمامِ زندگی‌اش این است که آدم‌ها را نگران نگاه کند.

رضایت

ما عین شما یهویی نمردیم.

ما مرگ تدریجی رو، اون موقعی که هنوز نفس می کشیدیم، انتخاب کردیم.

فتوا

هیچ چیزِ مقدسی تو دنیا وجود نداره؛

مگر خودِ تقدس.

خیال می‌کردم که دارم خواب می‌بینم.

تو یه دشتِ سرسبزِ بزرگی، لابه‌لای علفا دراز کشیده بودم. درخت داشت. جونور داشت. بادِ ملایمی می‌اومد و می‌رفت تو لباسم و تکونش می‌داد. دستامُ گذاشته بودم زیرِ سرم. از آسمون آبی لذت می‌بردم. دستمُ می‌کشیدم به علف‌های دوروبرم؛ بوشون می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که طبیعت تنها چیزیه که آدم می‌تونه با خیالِ راحت نگاهش کنه و چیزی بهش بدهکار نباشه. با خیالِ راحت نگاهش کنه و چیزی ازش طلبکار نباشه. هیچ صدایی نبود؛ سکوتِ مطلق. اون لحظه با خودم فک کردم که نمی‌خوام حتی یه سیگار روشن کنم. می‌خوام همه‌چی با همون روندِ طبیعیِ خودش زمانُ پیش ببره و منم باهاش برم. منم بشم یکی از اون علفا، یا یکی از اون شاخه‌های درختا. بشم جزئی از طبیعت. باد بیاد؛ طوفان بیاد؛ بارون بیاد. من دراز کشیده باشم اون‌جا و فقط همین.

خانمِ توی اتوبوس

یه جوری زندگی می‌کرد که اگه همون لحظه قرار بود بمیره، کاری نداشته باشه که انجام نداده باشه.

ابهام

دستمُ می‌گیری، می‌گی چشماتُ ببند و بهم اعتماد کن و قدماتُ با قدمای من بردار. نمی‌خواد خیلی فک کنی. دستتُ بده به من و به این فک کن که هرکجا که بهت می‌گم باید بیای.

من منفعل‌تر از اونی م که تو فکرشُ کنی. می‌دونم که تو همۀ مسیرُ نمی‌دونی، می‌دونم که گاهی اشتباه می‌کنی، می‌دونم که حتی بعضی جاهای مسیرُ بهم دروغ می‌گی؛ ولی چشامُ می‌بندم و قدمامُ با قدمای تو تنظیم می‌کنم. بهت اعتماد می‌کنم و می‌خوام اون جایی برم که تو بهم می‌گی.

می‌دونم که تو درست‌ترین راهِ ممکنُ نمی‌دونی؛ اما تصمیم گرفتم به «تو» اعتماد کنم.

یاد باد آن که ز ما...

"عوضش رنج بیشتر آدمو زیباتر میکنه."

تهش همینه؟

امروز بعد از ده سال خانمِ میم رو دیدم؛ همون قیافه، همون صدا، همون شکلِ حرف‌زدن و همون دندونای فاصله‌دار. این دفعه ولی یه دخترِ هفت‌هشت‌ساله‌ای هم باهاش بود که صداش می‌زد: «ترنج». بعد از ده سال که می‌دیدمش، هنوز کارش همون بود و حرفاشم همونجوری بود. این دفعه با این تفاوت که حرفاش به‌جای عجیب و خلاقانه، به‌نظرم ابتدایی و بی‌اساس و کهنه می‌اومدن. جدا از این، فاصله‌ای هم بینمون احساس نمی‌کردم. اون تو ده‌سال پیش متوقف شده بود و من به اندازۀ ده‌سال بزرگ‌تر از ده‌سال قبلم شدم. ناامیدکننده‌ س. خانمِ میم، ده سال ازم بزرگتره و این ده سالی که ازم بزرگتره، منهای این ده سالی که زندگیِ اون متوقف شده، می‌کنه به‌عبارتی هیچی... . تازه اگر نخوایم واسه عصرِ تکنولوژی و این قضایا ضریبی چیزی قائل بشیم.

استعاره

دستانت خاکستر خشمگین درهم‌ریختۀ تنم را فشرده می‌کند؛ در شمایل یک آدم.