نعره بزن.
میخوام انقد بلند نعره بزنی که جفت گوشام زنگ بزنه.
میخوام دیگه چیزی جز نعره ی تو رو نشنوم.
میخوام انقد بلند و طولانی نعره زده باشی که بعدِ چند دقیقه، دیگه حتی صدای نعره تو رو هم نشنوم.
میخوام دیگه هیچی هیچی نشنوم به جز یه زمزمه های خفیفی از یه چیز ناشناخته ای تو وجودم که-احتمالا- هنوزم داره حرکت میکنه.
دور تا دور خونه رو راه می رفتم. اول آروم تر و بعد تندتر. هی تند و تندترش میکردم و کم کم از "دور تا دور" خونه، تبدیل شد به نصفه نیمه چرخیدن دورِ حالِ خونه و یواش یواش دیدم که دارم دور خودم می چرخم و می چرخم و نمیتونم وایستم.
رنگ سبز و احساساتِ پاره پوره ی قدیمی و خیالاتِ مزخرفِ این روزا و هی گشتن و گشتن و پیدا نکردن و تو خواب به آدما هذیون گفتن و صدای خوش و حالِ در هم بر همِ دیروز و مهاجرت و همه ی این چیزایی که از دیروز تا حالا بهش فک کردم، با من چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن و تو همدیگه قاطی شدن و یه آمیخته ی مزخرفی از دل درد و سردرد و دلتنگی و ناتوانی جسمی و روحی عایدم شده.
از محبتِ کالبدی آدما (عجب عبارتِ مزخرفی!) بی دلیل واقعا می ترسم.
همه چی از اول خیلی عادی و خوب و خوشایند بود تا وقتی که آخرِ ملاقاتِ امروزِ من با ص. ، دست دادیم و اون دستمو با دو تا دستش گرفت و محکم تر فشار داد.
اون لحظه داشتم از وحشت می مردم. قلبم تندتر می زد و شونه هام جمع شده بود. فک کنم رنگمم پریده بود.
حقیقت خارجی نداری،
هیچ وقت نداشته ای.
تو تنها حاصلِ رویاپردازی های مغزِ خیالبافِ من در آن بیابان بودی.
صبح، سعی کردم تمامِ کاغذای بُردو یه سرو و سامون اساسی بدم.
با یه کاغذ درازی که یادداشت بلند بالایی روش نوشته شده بود، بُرد رو به دو قسمت تقسیم کردم و کاغذا رو مرتب بهش چسبوندم - جوری که همزمان همه ش رو میتونستی بخونی و کاغذی، پشتِ کاغذِ دیگه ای قایم نشده بود.
عصر که دوباره از خواب پا شدم، حالم داشت از این همه نظم و ترتیبِ روی بُرد به هم می خورد. اولین چیزی که حس کردم این بود که اگه الان کسی وارد اتاق من شه و بخواد ازش چیزی دستگیرش بشه، خیلی کارش راحته. انگار تبدیل شده به چیزی که هر جای دیگه ای تو دنیا می تونست پیدا شه و مختص من نیست و حتی از من دوره. و فک کردم ترجیح میدم خوندن کاغذاش زحمت بخواد، زحمت زیاد - بعضا برای خودم هم.
سعی کردم نظمِ مصنوعیشو، تبدیل به بی نظمی کنم - بی نظمیِ مصنوعی ای هم شد و به حالت اول برنگشت اما خب..
کل وجود آدما، از چیزایی که قبلا دیدن و قبلا شنیدن ساخته شده.
پیِ فکراشون و نوشته هاشون و نقاشی هاشون و کلا زندگیشونو که بگیری، شاید واقعا همه نهایتا میل کنن به یه نقطه.
پ.ن: واقعا غمگین شدم وقتی یه لحظه به این درک رسیدم - گرچه مطمئن نیستم.
پناه می برم.
به فیلم ها و کتاب ها و شخصیتهای خیالی.
-که خلا حقیقت های غیر موجودِ زندگی رو پر کنن بلکه-
هر کی تو هر بحثی یه موضعی داره بالاخره.
اما این جمله مشکلی رو حل نمیکنه وقتی بی موضعی هم "یه موضعی باشه به هر حال".
پ.ن: به نظرم میاد گاهی لازمه تکرارش کنم.
*عهد و پیمانم با خودم به هم می ریزه. در برابر لذت معاشرت با تو ناتوانم. ناتوان در برابر خودم.
* غ. من برای تو نامرئی م. منو نمی بینی. هیچ وقت.
*خوشم نمیاد از سیگار. از ژستش ولی چرا. از ژست بگیرهاش اما نه.
*حسادت، تمام وجودمو میخوره. ذهنم دیگه به هیچی فک نمیکنه. با هر حرف و حرکت مسخره و کوچیکی.
* به من توجه کنید. از من تعریف کنید. من بهش نیازمندم - چه غمگین.