سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

بیا سوته دلان گرد هم آییم

Your words dude.. 

 They're eating me alive. 

اَی تُف تو این زندگی

دیگه چیزی نمونده که بفهمیم کم مونده که همه چی تموم شه. کم مونده که ما هم جز اونایی بشیم که دیگه زنده نیستن. که ببینیم همۀ کارایی که میخواستیم بکنیم و نکردیمو دیگه نمیتونیم انجام بدیم، زمانو از دست دادیم، تمام رفاقتا و زندگیها و لذتها و عشقهایی که قرار بود تجربه کنیم رو از دست دادیم. دیگه چیزی نمونده که حس کنیم که زمان داره می گذره، واقعا "بی رحم" و بی اهمیت به اینکه تو داری چی کار میکنی، که چقد داری وقت تلف میکنی، چه کارایی تا حالا کردی و چه کارایی میخوای بکنی یا حتی نمیخوای..

چیزی نمونده که بگی، این که گذشت، این تموم شد و بعدی ای هم وجود نداره. همه چی فقط تموم شد، بدون اینکه یه وقتی شروع شده باشه.

نبض

اون لحظاتی از روز که قلبم سریع تر می تپه، احساس می کنم بیشتر دارم زندگی می کنم.

دانش گا

دانشگاه، 

همان مکانی که "دانش" را به "گا" می دهد.

در بابِ رسانۀ ملی

حرف زدنش مثل چرخ دنده می مونه.

می چرخه و می چرخه و تیکه تیکه، بدون اینکه بفهمی، بعدِ چند سال مغزت ساییده میشه و می ریزه رو زمین. 

پ.ن1: به نظرم قصدِ کثافتی پشتِ این نالیدن های مدام و هر روزه وجود داره. کی میگه که بدن آدم نسبت به درد بی حس نمیشه؟

پ.ن2: یارو انقد از دردای جامعه و معتادای هرندی و خرید و فروش بچه و زَنای بدکاره و اینجور چیزا می ناله، که اگه یه روز نشنویم صدای نالیدناشو جونِ شما اصن خوابمون نمیبره. یه روز که تلویزیون برنامه شو نشون نمیده و صداش برعکسِ هر شب نمی پیچه تو خونه مون و شبا نمیاد به خوابمون و در آخر هم با لبخند مملو از ملاحتش صحنه رو ترک نمی کنه، کل خونواده با یه اضطراب و تلاش بی مانندی دونه دونه کانالای تلویزیونو می گردن دنبالش، همه هی تو خونه الکی راه می رن، با همدیگه هی از این حرف می زنیم که «نکنه بلایی سرش اومده بنده خدا، دیگه کی شبا واسه ما ناله کنه ما خوابمون ببره.» به خدا بدخواب می شیم اصلا. چشامون پف میکنه. صب با چشای پف کرده می ریم سر کاروبار و همه هی از آدم می پرسن «دیشب گریه کردی؟ واسه چی گریه کردی؟» حالا هی بیا توضیح بده که به خدا فقط به خاطر اون پسره تو تلویزیونه. همون که شبا واسمون از فاحشه ها قصه تعریف می کنه. از معتادا قصه تعریف میکنه. خلاصه که آره..

تنش

تو هر کدوم از رگ های گره خورده ی دستای تو، یه ماهی هست؛

من میتونستم اون ماهی باشم.

هفده آبان

آسمان و زمین را به دندان گرفته ام. صدای کمانچه در گوشم می پیچد. دیروز را بی کم و کاست به خاطر می آورم. می خواهم که خودم و تمامِ تمام اطرافم، در سکونِ احمقانه ای فریز شوند تا خیالاتم را آزادانه بتازانم.
هفده آبان ۹۴ با تمام تصاویرش، باید در خاطرم بماند.

پ.ن۱: موسیقی عجیب است. یک جور زبان است. زبانی که هر کس هرآنچه را که از آن می فهمد، فهمیده است.

پ.ن۲: نزدیک است که عقلم را از دست بدهم. کمانچه، مرا پرواز می دهد و بالا و بالاتر می برد. بعد هم با مغز به زمین می کوبدم. گریه ام می گیرد. دستش را می کشد روی سرم. دوباره بلندم می کند. می چرخاندم. تند و تندتر. دنیا می شود یک سری تصویر محو و کش آمده و البته.. زیبا. خنده ام می گیرد. در آخر هم مرا رها می کند و طبق قوانین طبیعت پرت می شوم در گوشه ای از این دنیا و در شمایل آدمی در میایم که روی تختش دراز کشیده و به زور سعی می کند بخوابد.

از هوش می ر..

خیال کردم. هر کجا که به نظرم باید طور دیگه ای می بود. 

از در اون ساختمون رد شدم و تصویر محو تو رو خیال کردم. و اونقدر تو خیالاتم دقیق و شفاف بودی که لباس های تنم به گریه افتادند.

نکبت وار

از تغییر می ترسم،

از تکرار م همینطور.

و به طرز باورنکردنی ای هر چیزی تو این دنیا ساخته شده از این دو تاس.

برداشت ناشیانه

قصه ها چه معنی ای دارن وقتی به هیچ کی تعریف نشن؟