خنده ات،
نسیمی است
که از میان برگهای درخت های بلوار کشاورز می وزد
و موهایم را در هم می ریزد.
بگو بگو بگو کجا رو نگاه کنم وقتی تو اونجایی؟
یک آدمِ ابَر خرافاتی در من زندانی است که در خستگی ها و ناتوانی های نگهبان، به غایت خود نشان می دهد.
ترسها اطرافت را می سازند،
و تو با اولین قدم رویشان فرو می ریزی
و تبدیل به آنها می شوی.
پ.ن1: یکی گفت.
پ.ن2: بعد از صد سال، میان یه جسدی رو از زیر آوار پیدا میکنن. معلوم نبود چرا تو این صد سال سعی نکردن اون شهرو که حالا تماما تبدیل به آوار شده، بازسازیش کنن. یک عالمه خاطره و یک عالمه رفاقت و یک عالمه زندگی ای که نابود شده بود تو این مدت، در عرض این صد سال هیچ تکون نخورده بود. حالا دیگه آوارش تبدیل شده بود به خاطره ی جدید واسه مردمی که از اون زلزله جون سالم به در برده بودن. اون جسده اطلاعات زیادی از شهرو بهشون داد مثل اینکه. اما خب میدونی؟ چه اهمیتی داشت وقتی همشون مرده بودن؟
پ.ن3: از چیزایی که خوب شروع می شن، خیلی می ترسم. از تموم شدنشون. بیشتر از همه چیز. واقعا بیشتر از هر چیزی تو این عالم.
هر وابستگی ای زمان می بره تا کاملا از بین بره. اولش یه کم بدنت درد می گیره، قلبت درد می گیره، خواب و غذات مختل می شن، درست اطرافتو نمی تونی ببینی و بفهمی..
اما بعدش عادت می کنی. عادت مهم ترین قابلیتیه که همه مطمئنا دارن.
پ.ن: Do not tell your secrets, to anyone.
اون جونور پاهاشو می ذاره رو سینه ی من. من زیر بار وزنش له می شم. دنده هام خورد میشه. جیغ می کشم و تموم می شم. اون اما نمیفهمه. هرگز نمیفهمه. بدن من مثل یه دست اندازه جلوی راهش. اون فقط رد می شه.
پ.ن: اصلا چند شنبه بود اون روز؟ مهم نیست. الان دیگه نه تاریخ مهمه و نه ساعت. دلم نمیخواد تاریخِ چیزی یادم بمونه. میخوام بگم که مهم اتفاقاییه که نیفتاده. اتفاقایی که می تونست بیفته و نیفتاده. که هرگز دیگه نمیفته. تاریخ چه اهمیتی داره اون وقت؟
«تکرار» تو را تکراری نمیکند.
همه ی ما، هر لحظه در حال تغییر شکل دادنیم. بدون اغراق، هر لحظه. هر لحظه معنیِ همه چی تغییر میکنه.
معنی رفاقت، ایده آل، کار، خستگی، "سعادت".
ترس معنی نداره. یا اصلا چه اهمیتی داره وقتی از آینده هیچ چی معلوم نیست هیچ وقت؟
من، با پاهای برهنه روی خاکسترت ایستاده ام.
می سوزانی م.
نشت می کنی از پاهایم و در تمامِ تنم می دوی.
می نشینم. سرم را در خاکسترت فرو می برم.
و نفس می کشم تو را.