توی این سرمای غافلگیرکنندۀ روزای آخرِ اسفندِ امسال،
و چندین و چند برابر شدنِ این سرما توی خونۀ ما،
و استخوانسوز و استخوانشکن بودنش بهطور خاص توی اتاقِ من،
که تا کُنهِ وجود آدمو درگیرِ -به قولِ اون افسانه- سوالِ ابتداییِ زندگی و ارزشِ خودکشی و اینا میکنه،
در حالی که من تمامِ لباسای کلفتِ باقیمونده از زمستونمو تنم کردم و لحافمو تنگ دورم پیچیدم و کلاهِ پیرمردیم رو هم تا خودِ دماغم پایین آوردهم،
عمیقا درگیر این قضیهم که اون روز میگفتی که کِی قراره بالاخره برگردی و بهار برسه؟
شب که از نیمه بگذرد، خرامان میآیی و کنارم مینشینی. رد میاندازی، زخم میکنی، پاره میکنی و میروی.
من، اما حیرت کردهام، مبهوتِ تو ماندهام. سحر شدهام و بیحرکت دور شدنت را فقط به تماشا نشستهام.
اما تو بار دیگر بازمیگردی. نگاهم میکنی. زخمهایم را نگاه میکنی. این بار مرهمی بر آنها میگذاری و بی هیچ حرفی دوباره دور میشوی.
من، دیوانه میشوم. بلند میخندم، اشک میریزم، دستم را لای موهایم میبرم و گرهشان میزنم. گلویم را چنگ میزنم و فشار میدهم. و دستِ آخر در خودم مچاله میشوم و فریادِ خفهای میکشم و ساکت میشوم.
من به تو ایمان آوردهام،
آخ که کلهرِ عزیزم، من به تو ایمان آوردهام.
چارشنبهسوری هیچوقت روز خاصی تو زندگی من نبوده.
میگذشته، مثل بقیۀ روزایی که میگذرن.
پ.ن: یادمه یه بار تو وبلاگ قبلیم راجع به تولدمم یه همچین چیزی نوشته بودم. بهش چی میگن؟
میگفت هر آدمی باید یه جایی رو تو این شهر واسه خودش داشته باشه که وقتی فک کرد دیگه زندگی از این بدتر نمیشه، بره اونجا بشینه و یه کم از بیرون ببینه داستانوُ. عین اینکه آدم داره فیلم میبینه مثلا.
اون موقع، همۀ این اتفاقایی که پشتِ سر هم دارن روزِ آدمو پر میکنن، تبدیل میشن به یه سری "سایه". یه سروشکلِ کلیای ازشون دیده میشه و تو میتونی فارغ از هر رنگ و بو و قضاوتی نگاهشون میکنی. و اون موقعس که میتونی واسه هرکدومشون یه تصمیمی بگیری. یه دونه تو سر اونا بزنی و یه دونه تو سرِ خودت. و فک کنی که این فیلمه، هر چقدرم که دردناک و غمگین و پوچ باشه، تنها چیزیه که تا همیشه مال منه.
فک کنی که آره، شاید من متعلق به این زندگی نباشم، اما خب.. امشب و این لحظه، مطمئنا متعلق به منه.
مثلا اگه میتونستم مثلِ یه سیبِ قرمز گازت بزنم.
امشب، زیبایی رو تو گودیِ زیرِ چشمایی پیدا کردم که از لابهلای دود خاکستریای که فضا رو پر کرده بود، نگاهم میکرد.
خواستم بگم که اون موقعا که ما عینِ اون موشِ مردهای که کفِ انقلاب افتاده بود، میافتادیم یه گوشۀ خونه یا خودمونو تنها و مچاله ول میکردیم تو کافههای انقلاب و به کُنهِ کثافتِ این زندگی فک میکردیم و زارزارم اشک میریختیم، اون موقعا که تو تکتکِ رفتارای کوچیکمون تقلا و تمنا واسه توجهِ حقیر و تحقیرکنندهای از آدمای دوروبرمون بود، اون موقعا یه ردی انداخته رو پیشونیمون که این روزا هرکی از کنارمون رد میشه ازمون میپرسه که آخه این ردِ نافرم چیه رو اون پیشونی تو؟ مام عین همیشه یا یه سری تکون میدیم و بحثو عوض میکنیم یا مثلا بهونه میاریم و میگیم که تا پنج دقیقه دیگه باید سر یه قرار مهم باشیم و از اونجا در میریم. خواستم بگم که باشه، ما خرافاتی و کلیشه و مزخرف، ولی کی دیده که در رو یه پاشنه بچرخه خدایی؟
اون موقعا جوری بود که اون کلماتتون که از دهنِ مبارکتون درمیومد بیرون، میچسبید سرِ خرخرۀ ما و تیکهتیکه میجوییدش. اصلا راستشو بخوای اون موقع بود که معنیِ حقیقی دیوانگی و بهگا رفتنو فهمیدیم. هیچ وقتم فک نمیکردیم یه روزی برسه که اون دیوانگیهامون تموم شه. البته خوب که نگاه کنی، میبینی تمومم نشدن همچین. میتونی ردشو تو تمامِ -بیاغراق تمامِ- رفتارامون ببینی. ولی خب.. حتی فکرشم نمیکردیم که انقدی ازش بیایم بیرون که حالا بخوایم راجع بهش حرف بزنیم.
اون روزا ردِشونو تمام و کمال انداختن رو صورتمون. یه ردیه که همه میگن یه جورایی بیریختمون کرده، ما م اول همین فکرو میکردیم راستشو بخواین، اما الان فقط بهش نیگا میکنیم و صداش میکنیم یادگاریِ دورانِ بهگایی.
پینوشت شعاری: دردا آدمو بزرگ میکنن. وقتی درد کشیدنت تموم میشه، تو یهو انگار یه فیلتر از جلو چشات کنار میره و دنیا رو یه جور دیگه میبینی. نمیگم بهتر. صرفا یه جور دیگه. یه جوری که بزرگتر و پختهتره. حتی دردشم شاید کمتر نباشه.
پینوشتِ فلسفی: آیا نمیتوان اساسا دیوانه نبود؟ آیا دیوانگیها باید جایگزین یکدیگر شوند؟ آیا حتما باید به دنبالِ دیوانگی جدیدی بود؟
پینوشتِ بیربط: گفت اساسا وقتی داری یه خاطره رو زندگی میکنی، چیزی ازش نمینویسی. نفهمیدیم اون لحظه منظورش چی بود. اما جملهش، تا حدِ خوبی-جسارتا- جر داده روحمونو. بله.
گس و
ناب و
بیمانندی،
مثلِ کرۀ بادامزمینی.
پ.ن: این عاشقانهترین جملهای بود که در این لحظه از تاریخ میتوانستم خطابۀ کسی کنم.
از خواب پاشدم و دیدم کنارم خوابیده. یه بچه گربۀ خاکستری و سیاه بود. دست و پاهاشو جمع کرده بود تو خودش و معلوم بود سردش بود. من برخلافِ همیشه که گربه میبینم، از جام نپریدم و این دفعه در عوض شروع کردم به نگاهش کردنش. دستمو کشیدم به سرش. انگار همیشه میشناختمش. بدنش تکون میخورد وقتی داشت نفس میکشید. دستمو آروم گذاشتم رو بدنش و دستم بالا و پایین میرفت. یه لحظه حس کردم پسرمه. حس کردم الان هر آن ممکنه از خواب پاشه و به من بگه که «مامان ناهار چی داریم»، یا مثلا «مامان من رفتم دانشگاه». سردم شد. پتو رو کشیدم روش. اونم دستشو یه تکونِ کمی داد و سرشو اون وری کرد و دوباره گرفت خوابید.
از خواب پریدم.
یه لحظه به این درک رسیدم که زودتر باید واسه خودم یه کاری دستوپا کنم. یه خونهای جور کنم. فک کردم باید زودتر تکلیف زندگی خودمو معلوم کنم. فک کردم دیگه وقتشه که بچههام مستقل شن. باید زودتر تکلیف اونا رو هم معلوم کنم.
نذار کلمه ها محتویات مغزتو مسموم کنن.