سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

برای تو و با نامِ تاسف‌آورِ دلتنگی

از اون خراب‌شده برگرد تا بهت بگم که بودنت، مثلِ نفس کشیدن تو هوای خنک و تازه س،

و نبودنت، خفگیِ نفس کشیدن توی دوده.

پیغام‌های پنهان را دریاب

با خودم فکر کردم که هیچی نباید بتونه جلوی منوُ بگیره. من هنوز می‌تونم راه برم و حرف بزنم و فکر کنم و بنویسم. نباید یادم بره که من هنوز می‌تونم یه جا بشینم و فکر کنم. می‌تونم تمامِ نیروهای باقی‌مونده توی وجودموُ تو یه نقطه جمع کنم و بفهمم موقعیتِ فعلیِ زندگی‌مو. مهم اینه که هیچی جلوی فکر کردنموُ نگیره. مهم اینه که بتونه همه‌چی واقعاً یادم بره و ادامه بدم و این «هیچی» رو یه سرانجامی بهش بدم. چون اگه اینطوری نشه، اونجوری فقط منم که مُردم. نه هیچ کسِ دیگه‌ای. مطمئنم که نباید بذارم بمیرم.

بهتون گفتم: باشه، قبوله. با همدیگه هماهنگ کنین. لباسای قشنگ بپوشین، بوی خوب بدین، دستِ همدیگه رو بگیرین و برین یه جایی بشینین و منم دعوت کنین بیام تماشاتون کنم. قسم می‌خورم که دیگه هیچی از من نمی‌شنوین. قول می‌دم که فقط نگاهتون کنم و هیچیِ هیچی نگم. گفتم تا دلتون بخواد، این کاروُ تو تمامِ زندگیم تمرین کردم. می‌تونم هی فکر کنم و فکر کنم و غرق شم توی کوچیکترینِ حرکاتِ هرکدومتون اما هیچی نگم. می‌تونم تو دلم هوااار بزنم از درد، از دردِ دیدنِ خندیدنتون اما هیچ صدایی ازم درنیاد.

می‌گم آدم تهِ همه‌چی همیشه زنده مونده؛ مگه اینکه مُرده باشه. بله، خیلی واضحه. و شواهد می‌گه من همچنان نمردم مثل اینکه.

ماجرا

مرتیکه یه جوری بچه‌شو نگاه می‌کرد -جسارتاً- انگار داره به عنش نگاه می‌کنه. انگار داره با خودش می‌گه که این دیگه چه کثافتی بود من پس‌انداختم این وسط. مامانه‌م حواسش اصلاً به بچه نبود. داشت موبایلشوُ نگاه می کرد و سرشوُ تکون می‌داد و با موهاش ور می‌رفت.

بچه‌هه یه دختر خیلی خیلی کوچیک بود. دوسه‌ساله، که به نظر نمی‌اومد بتونه حرف بزنه حتی. لاغر بود و سبزه با موهای کوتاه و به‌هم‌ریخته؛ یه جوری که انگار مدتِ زیادیه که حموم نرفته.

منم تکیه داده بودم به دیوار و داشتم با خودم فک می‌کردم که این پدر و مادر، لیاقت این بچه رو ندارن. داشتم فک می‌کردم سریع برم بچه رو بزنم زیر بغلم، و دوتایکی پله‌های مترو رو بالا برم و تا خونه‌مون بدوئم. گفتم اینجور که معلومه، بعیده مامان باباش واسشون مهم باشه و بخوان بیفتن دنبالم. فک کردم بچه رو می‌برم خونه، یه اسمی واسش می‌ذارم، بعد م اتاق هساره رو واسش درست می‌کنم و یه مدت با هم زندگی می‌کنیم. کمکش می‌کنم دوست پیدا کنه و بره دنبالِ علاقه‌ش. حالا هروقتم که از مامان باباش پرسید، بهش یه چیزی می‌گم دیگه. می‌گم که تو رو از تو خیابون پیدا کردم درحالی‌که یه گوشه ول شده بودی و داشتی بلندبلند گریه می‌کردی. چه‌جوری می‌خواد بفهمه از مامان باباش دزدیدمش؟

همونطور که به بچه خیره شده بودم و با خودم از این فکرا می‌کردم، یهو بچه‌هه روشوُ برگردوند سمتِ من و بهم خندید. به خودم لرزیدم. فکر کردم که بابا این فکرای منوُ شنیده. یه جوری خندید که حس کردم داشتم تمامِ این مدت با اون حرف می‌زدم اصلاً. انگار با اون داشتم نقشۀ فرار می‌ریختم. اونم برگشته و بهم خندیده که یعنی آره، غمت نباشه، باهات میام. خندیده که مثلاً بگه بابا منم خیلی وقته می‌خوام از دستِ اینا خلاص شم، فقط هنوز نمی‌تونم اونقد تند بدوئم.

پاهام شل شده بود. بچه، روشوُ دوباره ازم برگردونده بود اما من نمی‌تونستم ازش چشم بردارم دیگه. مغزم فقط درگیرِ بچه و خنده‌ش و اون نقشۀ فرار بود.

اما چند دقیقه بعد مترو رسید و اون بچه، بدونِ اینکه دیگه نگاهشوُ برگردونه سمتِ من، دستِ مامان باباشوُ گرفت و رفت پیِ زندگیش. اون خانواده کلاً رفتن پیِ زندگیِ خودشون. منم از این‌ور سوارِ مترو شدم و اومدم پیِ زندگی خودم. اما هر کاری می‌کنم، خنده‌ش از مغزم بیرون نمی‌ره لعنتی. فهمیده بودم و اونم فهمیده بود که همه‌چی می‌تونست متفاوت بشه از امروز به بعد و نشد. همه‌چی به معنای واقعیِ کلمه. هم واسه من، هم واسه اون.

نفس عمیق

ماهیت اوج، تو فرود بعدشه.

حکایت‌های تمام‌ناشدنیِ خلقِ یک اثرِ هنریِ خودفرمان

عطشِ یه چیزای نامعلومی، دارن تهِ حلقموُ و تهِ مغزموُ و تهِ قلبموُ می‌سوزونن.

نامعمول؟

روزی چندبار واسه خودت تکرار کن:

تو هیچی نیستی گلاره. هیچی، هیچی نیست. تو ام مثل همه چی، هیچی نیستی.

درهم‌ریختگی

اون شب تو نفس می‌کشیدی و من نفس کشیدنتوُ روی پوستِ صورتم احساس می‌کردم.

خاک بر سر کن غمِ ایام را

روتوُ برنگردون از من لعنتی. یه سلام بهت کردم فقط. تو نخوای دیگه بهت سلامم نمی‌کنم. فقط تا اینجا اومدم که بگم: آره، درست فهمیدین. تو تمامِ این مدت، شما فقط خیال می‌کردین که از اون آدمی که باهاتون بیست ساله زندگی کرده، چیزی می‌دونین. فقط خیال می‌کردین که می‌شناسینش.

شما نمی‌دونستین که یه هیولا توی من خوابیده بوده همیشه؛ یه هیولای واقعی. یه هیولایی که دربرم می‌گیره و غرقم می‌کنه تو خودش و خودشم توی من غرق می‌شه. گاهی فقط باهام رفیقه، گاهی منوُ می‌گیره تو بغلش و نوازشم می‌کنه، گاهی هم خودشوُ واسم لوس می‌کنه و از من می‌خواد که نوازشش کنم. اما بیشترِ وقتا، خودِ خودِ خودمه. من و اون با همدیگه این چیزی رو که می‌بینین ساختیم. اون یه بخشی از وجود منه و من یه بخشی از وجودِ اون. هویتمون با هم قاطیه. همۀ اون چیزایی که فهمیدین، اون آدما و رفتارای وقیح و حرفای رکیک و هزارتا کوفتِ دیگه که حتماً تا حالا از بر شدینشون، تیک‌تیکۀ اون هیولا رو ساختن. احساسِ من به اون آدما منوُ ساخته، این «من»ای رو که همیشه فک می‌کردین می‌شناختین. بپذیرین که تو تمامِ این مدت با یه هیولا طرف بودین ولی چیزی ازش نمی‌فهمیدین. هیولا رو قبول کنین، همونطور که من هیولا نبودنِ شما رو قبول کردم.

یه تعفن، یه ناچاری و یه تاریکیِ واقعاً عمیقی تو روابطِ خانوادگی‌ هست که هیچ‌وقت نمی‌شه هیچ کاریش کرد. نه می‌شه کلاً ولش کرد و نه می‌شه بهش سفت چسبید. فقط می‌شه نگاهش کرد و منتظر بود و دید که اون داره با تو چی کار می‌کنه. می‌شه با درداش گریه کرد و با خنده‌هاش خندید، بدونِ اینکه هیچ‌وقت واقعاً فکر کرد که چرا باید عکس‌العملی نشون داد اصلاً؟

اما الان، نه می‌تونم گریه کنم و نه می‌تونم بخندم. از اضطرابِ پوچِ برملا شدنِ واقعاً «هیچی»، خوابم نمی‌بره و احساس می‌کنم بهم تجاوز شده. دارم فک می‌کنم کاش تجاوز می‌شد اصلاً.

خواب

دیشب کنارِ همدیگه خوابیدیم ولی صب که پا شدم نبود کنارم. دیدم از تخت افتاده پایین و همونجا خوابش برده. خنده‌م گرفت. اما بعد که دیدم یه سوسکِ پلاستیکیِ بزرگ رو بالشمه، همونجا داستانوُ فهمیدم. با خودم گفتم ای بابا، دوباره این خواسته از اون مزه‌هایی بپرونه که فقط خودش بهشون می‌خنده. سرموُ از تخت کردم پایین و گفتم: آخه احمق، ورداشتی یه سوسک پلاستیکی اندازۀ کلۀ بابات آوردی گذاشتی رو بالشِ من که صب از خواب پاشم بترسم مثلا؟ خودتو به خواب نزن بابا. می‌دونم بیداری. می‌خواستی فک کنم که تبدیل به سوسک شدی از دیشب تا حالا؟ تو نمی‌دونی من از سوسک نمی‌ترسم؟ من از گربه می‌ترسم؛ از گربه. کِی می‌خوای بشناسی منوُ؟

درمان از که جویم؟

چندوقتیه که هرلحظه حسِ آدمای درگیرِ یه دعوای سنگینِ فیزیکی تو خیابونوُ دارم.

هم اونایی که دارن دعوا می‌کنن،

هم اونایی که آدما رو از هم جدا می‌کنن،

هم اونایی که وایستادن و از دور دارن دعوا رو نگاه می‌کنن.

همه رو با هم.