سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

یادگاری

تو لذت ناب و خالص زمان بودی.

می‌ترسُم از اینجا بری و خونه بُرُمبه____له شُم تو به معماری آوار بخندی

آرام بخواب،
آرام بمیر،
که کوچه پس‌کوچه‌های دیوانۀ دورشدۀ تو را
پرسه‌زنی نیست.

پی‌نوشت: راس می‌گی؛ بحث، فرق «بودن» با «داشتن»ه. تجربه به قصدِ تجربه، زوال مغز و زوال احساساته. آدمی که به دنبالِ گرفتن حقش از این و اونه، زوال تدریجی رو پیش گرفته. اون آدم نه می‌تونه فکر کنه و نه می‌تونه حواسشوُ جمع کنه. همش می‌ترسه حقش ضایع بشه. باید تو یه روند مطمئن روزمرۀ پوچ بی‌مزه بیفته که روزاش بگذرن فقط. اون آدم می‌تونه بمیره فقط. می‌تونه بمیره. می‌تونه بمیره. همه می‌میرن درنهایت ولی فرقش مثل مُردن تو بیماری و پیری یا مُردن تو یه تصادفه.

بایدها و نبایدها

یکی بود، که وایمیستاد جلوم، میزد در گوشم، میزد تو سرم، میزد زیر چونه م و پرتم میکرد یه گوشه و بعدم با لگد میفتاد به جونم ازم می پرسید: کجایی؟ اینجایی؟ چی میخوای؟ چی نمیخوای؟ چه مرگته؟ چرا؟ چرا نه؟ کی؟ تو؟

کلهر

اون شب ماه کامل نبود،

اما تو ماهِ کاملِ اون شب بودی؛ هم تو و هم ما.

چس ناله

*از تو کوچه صدای قدم‌برداشتن می‌اومد. من سرموُ برگردوندم سمت پنجره و دیدم که یه باریکۀ نور یه لحظه اومد تو و همه چیوُ روشن کرد و بعدم تو تاریکی گم شد.


*تو اون حالت گرگ‌ومیش اول صب زمستون، من و تو از قاب پنجرۀ بزرگ اتاق من، آسمون زرد و نارنجی و آبی و قرمزو نگاه می‌کنیم. من هی حرف می‌زنم و تو ام هی حرف می‌زنی. مثل یه صحنۀ فیلمه واقعاً. 


*تصمیم گرفته بودم که یه مدت مثل اونایی زندگی کنم که همیشه «پوچ» و «حیوان» خطابشون می‌کردم. باید بگم واسه چند روز واقعاً بد نگذشت. ولی بعدش، حالم از این همه اطوارای الکی و قلابی خودم بهم می‌خورد و می‌خواستم همۀ کسایی رو که وقت آدموُ با حرفای بیخود و نگاهای ابزاریشون می‌گرفتن، سروته کنم.


*واسه اینکه دیگه نمی‌تونم بنویسم. که نمی‌تونم چیزی رو تو دستام نگه دارم. واسه اینکه حال تمیزکردن چیزی رو ندارم. حال مرتب‌کردن جایی رو ندارم. دلم فقط یه اتاق می‌خواد؛ بدون وسیله. که کلهر باشه و دیگه هیچی. فک می‌کنم باید ساکت شم تا صدای کمانچه حرفای منوُ بزنه. حرفای منوُ به خودم بزنه.

«آرامش ناشی از تسلیم»

مهم‌ترین کاری که می‌تونم با طبیعت کنم اینه که بذارم همه‌چی  همون‌جوری که داره اتفاق می‌افته، اتفاق بیفته.

مانیا

می‌گه:

بگو ببینم از باران چه خبر؟

مثلِ تشییع جنازۀ هشت مردِ گمنام

امشب قابلیتِ خلقِ یک اثرِ هنریِ جاودانه رو دارم.
می‌تونستم یه مرثیه‌ای بگم، یا یه کتابی بنویسم.
کاش بلد بودم.

یاوه

حرف می‌زنم. حرف می‌زنم. حرف می‌زنم. دیگه صدایی نمی‌شنوم. حرف می‌زنم. دیگه صدای خودموُ نمی‌شنوم. حرف می‌زنم. نمی‌فهمم چه‌جوری کلمه‌ها از حنجره م میان بیرون. نمی‌فهمم چطوری دارم کلمه‌ها رو انتخاب می‌کنم. حرف می‌زنم. نمی‌شناسم کلمه‌ها رو. کلمه‌ها رو گم می‌کنم. حرف می‌زنم.  نمی‌فهمم چی می‌گم. حرف می‌زنم. نمی‌فهمم کجام. حرف می‌زنم. زمانوُ نمی‌فهمم. فقط حرف می‌زنم. فقط حرف می‌زنم. خودموُ گم می‌کنم. فقط حرف می‌زنم. خودموُ گم می‌کنم. خودموُ گم می‌کنم. فقط حرف می‌زنم. خودموُ لابه‌لای کلمه‌ها گم می‌کنم.

صدایی نمی‌آد یا اونقدر صدا میاد که دیگه چیزی نمی‌شنوم

برنامۀ صبح تا شبِ یه روزی رو توی آیندۀ نزدیک طوری تنظیم کردم که هیچ شانسی واسه هیچ کارِ مهمی وجود نداشته باشه.
می‌خوام صبح تا شبوُ روی تختم دراز بکشم و بذارم که توی فکرای آزاردهنده م غرق شم تا لااقل با قصدِ قبلی این کاروُ کرده باشم.