سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

نُه مرد، نُه زن

یادمه کلِ اتاق دورِ سرم می‌چرخید. دراز کشیده بودم رو تخت و بچه‌ها دونه‌دونه میومدن بهم سر می‌زدن که نمُرده باشم یه وقت.

ش. روُ خوب یادمه. اومده بود بالا سرم و بهم آبلیمو می‌داد و من پشت‌سرهم ازش معذرت می‌خواستم. خنده‌ش گرفته بود. می‌گفت: «معذرت واسه چی؟» نمی‌فهمیدم.

بعدش دیگه یادمه که من بودم و تخت و اتاق و همین. اون بیرون، ملت زر می‌زدن و نظراتِ عالمانه‌شونوُ راجع‌به هستی و کائنات و موسیقی و فیلم و این چیزا فرو می‌کردن تو ک** همدیگه؛ مست بودن دیگه. درست یادم نیست چی می‌گفتن ولی اون وسط یهو فهمیدم که اسمِ اون یارو روُ آوردن. من؟ یهو هشیار شدم. به‌هم ریختم. چنگ زدم تو موهام و گلوموُ فشار دادم و واسه بارِ هزارم بالا آوردم تو سطلِ کنارِ تخت. الکی بود. فقط واسه این بود که به خودم نشون بدم که اسمِ یارو، چقدر منوُ از زندگی منزجر می‌کنه. فقط واسه اینکه گفته باشم: «های آدمای ابلهِ بیرونِ اتاق، فقط خدا می‌دونه و من که اون آدم همین الآن داره کدومِ نظرِ عالمانه‌شو راجع‌به زندگی و موسیقی و فیلم و عشق و رابطه و این مزخرفات داره فرو می‌کنه تو ک** کی.»

بعدم دستموُ بردم سمتِ گوشیم و یه اسمسِ احمقانه‌ای دادم به یه بنده‌خدایی. بعدش م دیگه منتظرِ جوابش نموندم و خوابم برد کم‌کم.

یادش به‌خیر بابا.

در انتظارِ معجزه

نمی‌تونم بشینم. نمی‌تونم بایستم. نمی‌تونم بخوابم. قلبم داره محکم می‌تپه. می‌شنومش. داره دریده می‌شه و به هزار تیکه تبدیل می‌شه. داره تیکه تیکه تیکه هاش این‌ور اون‌ور پرتاب می‌شه.

یه موجودِ کوچیکِ بی‌معنیِ زشتی تو خرخره‌م داره راه می‌ره و موهای بدنموُ سیخ می‌کنه. سرده. همۀ درزای در و پنجره رو پوشوندم ولی هنوزم سرده. چشمام عینِ دو تا چراغِ بزرگ تو تاریکیِ نصفه‌شبیِ اتاق باز موندن و بسته نمی‌شن. بازِ باز موندن و بسته نمی‌شن.
«قرارِ» واقعی، اون «قرار»ی که باعث می‌شه بتونی بشینی، بایستی، بخوابی، در «هیچ» بودنه. در «هیچ‌»کجا بودنه. در تعلق نداشتنه.
باید می‌تونستم پاهاموُ از رو این زمین بکَنم. دلم می‌خواد بخوابم و خوابِ پروازوُ ببینم. دلم می‌خواد بتونم بخوابم و خوابِ پروازوُ ببینم. دلم می‌خواد خوابِ پروازوُ ببینم.

اعتراف کن

اینکه تو یی که واقعی باشی، از تو یی که خیالی باشی خیلی بهتره،

فقط و فقط یه واقعیت خیلی غم انگیزه.

"خراب شه این مملکت"

از اغراق شده مبادی آداب نبودن،

به اندازه ی اغراق شده مبادی آداب بودن،

لذت می برم.

ده دقیقۀ باشکوه

ده دقیقه وقت دارم که مغزموُ خالی کنم. مغزم پُره. نمی‌دونم از چی. سرم از شدتِ چیزایی که دارم بهشون فک می‌کنم و نمی‌دونم چیه‌ن درد می‌کنه. الآن دیگه نه سیرِ بی‌نقصِ کلمه‌ها مهمه و نه هیچ‌چیزِ دیگه‌ای. الآن فقط مهمه که بنویسم. می‌نویسم. انگشتاموُ محکم به دکمه‌های کیبورد می‌کوبم. باید سریع‌تر بنویسم و به اون نقطه‌ای برسم که نمی‌دونم کجاست. باید نقطه‌ها رو بنویسم.

(سروصدایی که راه انداختم، سکوتِ کافه رو بهم ریخته)

دلم نمی‌خواد بندی به دست و پام وصل باشه. بندها آدموُ محدود می‌کنن. نمی2خوام محدود به چیزی باشم. می‌خوام تنها چیزی که محدودم می‌کنه، این ده دقیقه باشه. ده دقیقه برای من؛ ده دقیقۀ بیمارگونه برای من. ده دقیقه‌ای که مطمئنم اگه تموم شه، دیگه نمی‌تونم بنویسم.

بادی بنویسم. باید مغزموُ جمع‌وجور کنم و بنویسم.

کجا بودیم؟ امروز بود؟ آره؛ امروز تو مُرده بودی و من دو ساعتِ تموم واسه تو سوگواری کردم. سیاه پوشیدم و کیفموُ انداختم رو دوشم و داشتم از خونه می‌زدم بیرون. اشکام مثلِ همیشه سرازیر شده بودن. سوت می‌زدم؛ سوتِ بی‌هدف. اشک می‌ریختم و سوت می‌زدم و تندتند وسایلموُ جمع می‌کردم.

راست می‌گی. هیچ دلیلِ مشخصی وجود نداشت؛ هیچ دلیلِ مشخصی وجود نداره. فک کردم که دلم می@خواد سوگواری کنم واسه یکی و مرگِ کی سوگوارانه‌تر از مرگِ تو؟

دریغ

همونقد که هر شب و هر روز من با تو حرف می زنم، تو ام با من حرف می زنی؟

خواب

ما هیچی به هم نگفتیم. گذاشتیم گلومون داغ کنه و سرمون از شدتِ حرف هایی که باید به هم می زدیم، منفجر شه ولی هیچی نگفتیم.

تو خونۀ ما بودی. می رفتی تو اتاق و دروُ می بستی و سعی می کردی بی سر و صدا یه جوری کارِ خودتوُ بکنی که فردا صبح که تو چشمای من نگاه می کنی، بتونی بگی که اینجا هوا خوبه، من خوبم، زندگی خوبه؛ تو چی می گی اینجا؟ تو کاری نداری اینجا؛ تو جایی نداری اینجا.

ولی می دونی چیه؟ من سروصداتوُ می شنیدم. تو فک می کردی می تونی خوب قایم کنی و خوب ساکت باشی؛ ولی من می شنیدم. بعدشم فک کردم که تو خیلی باید ابله باشی که فک کنی «من» صداتوُ نمی شنوم. «من» که صب تا شب، می اومدم گوشموُ می چسبوندم به درِ اون اتاق و صداها رو واسه خودم تحلیل می کردم و نمودار می کشیدم و پیش بینی می کردم، چرا نباید به صدای تو حساس باشم؟ من از همه جای خونه صدای تو رو می شنیدم. بعد م فک کردم، شاید تو ابله نباشی، ولی در بهترین حالت بی شعوری. تو اصلاً شاید به فکر پنهان کردنِ چیزی نبودی؛ می خواستی بذاری من با همه چی یهو مواجه شم؛ می خواستی درکِ احمقانه ت از دنیا رو قاب کنی بذاری جلوی چشمِ من. که چی؟ که قبول کنم دنیا همون گهیه که تو ذهنِ توئه؟ که فک کنم همۀ آدما تعفنِ مطلقن؟ عینِ خودت؟

ازت بدم اومد. قسم می خورم که اون لحظه ازت بدم اومد.

حالا می دونی کدوم خونه بود؟ همین خونه مون، قبل اینکه بسازیمش. بعدِ این همه سال، هنوز هروقت خوابِ خونه مونوُ می خوام ببینم، خوابِ اونجا رو می بینم. اون خونه یه جورایی تا عمقِ مغز و روح و استخوونِ من نفوذ کرده؛ این خونه م یه روزی نفوذ می کنه؟