نمیشمارم. نمیخوام بشمارم. عددها، جلوههای دروغگوی گولزنندهای از طبیعتن. نمیخوام به عدد فکر کنم.
میخوام از همۀ جهان، به تو فکر کنم.
میخوام توی تو گم بشم، غرق بشم، پیدا بشم؛ بذار که پیدا بشم. بذار که حل شم توی تو. بذار که معنی بشم واسه خودم. بذار بوت بپیچه تو سرم و دیوانهم کنه. بذار که دیوانه بشم. میذارم که توی شیارهای مغزم جاری بشی. میذارم که بشکنم و خورد بشم و دوباره ترمیم بشم. میذارم که منوُ تو دستات بگیری و شکل بدی. میخوام که تو روُ توی دستام بگیرم و شکل بدم. نمیخوام عددها فکرموُ مشغول کنن.
بذار اونایی که همصدایی فریادِ دو تا حنجره رو نمیفهمن، بمیرن. بذار برن زیر ماشین و بمیرن. بیا بریم زیر ماشین و این زیبایی رو با هم بمیریم. بیا مست کنیم و از خدا حرف بزنیم و از جهان حرف بزنیم و از قربانیهای طبیعت حرف بزنیم.
تو صدای ترسیدنِ منوُ میشنوی. صدای بهمخوردن استخووناموُ میشنوی. من صدای بهمخوردن استخووناتوُ میشنوم. بذار تو این یخبندون، صدای بهمخوردن استخوونامون شنیده بشه.
عددها دروغ میگن؛ نمیخوام به عدد فکر کنم. میخوام تا ابد به اعداد فکر نکنم. میدونم که الان، این لحظه، میخوام به هیچی فکر نکنم؛ به هیچیِ هیچی؛ جز تو.
دشنام و لعنت ابدی آفرینش، از آن کسانی است که از سایه هایی که در شب دنبالشان می کنند، می ترسند و می گریزند.
*توی یه مسیرِ تاریکِ پیچدرپیچِ طولانیِ طاقتفرسا، که شاخ و برگای درختا جلوتوُ میگیرن و توی دست و پاهات فرو میرن و لباساتوُ پاره میکنن، تو مثلِ اون نوری میمونی که واسه چند لحظه خودشوُ از لابهلای شاخه ها نشون میده و جلوی پای آدموُ روشن میکنه و دوباره میره.
*ایمان بیار به معجزه،
به چرخشِ زمین و خورشید و کائنات،
به هرآن چیزی که کثافتِ دنیا رو زیباتر میکنه،
به وجودِ زیبایی بیقید و بیشرط و بیاندازه،
به خرافات.
میگفت هروقت وارد میشم، تو لباسایی که آویزون شدن، دنبال پالتوی قرمز تو میگردم.
کوه باش و دل "ببند".
دوشنبهروزی، چیزی در میانِ شکمم و میانِ مغزم و میانِ روحم مرا هممیزند. تمامیِ این کلمات را با سرگیجۀ مطلقِ این لحظه از زمستانِ امسال، از قبرستانِ خاطرهها و تنهاییها و معاشرتهای بیقیدِ بیدلیلِ خوشایند مینویسم:
حتماً یادت هست که روزی به تو قول داده بودم که هر زمان از روز که بخواهی سرت را بالا کنی و دودها را کنار بزنی و آسمان را نگاه کنی، میتوانی مرا ببینی که تو را نگاه میکنم. میتوانی ببینی که حرکاتت را دنبال میکنم. که برای تو قصه تعریف میکنم و در ناخودآگاهم اسمِ تو را زمزمه میکنم.
اما حالا ماجرا آنطور که انتظار میرفت، پیش نرفته است. باید یادمان باشد که همیشه و همیشه در خیالاتِ آدم، جایی برای خطا و سردرگمی وجود دارد. حالا تو سرت را بالا کردهای و مرا هم میبینی که تو را نگاه میکنم، اما کم طول میکشد تا بفهمی که اینبار جز این نامرادیِ مُسَلمِ این لحظه، چیزی در دستانم وجود ندارد که قصهاش را برایت تعریف کنم. میخواهم اینبار فقط مرا ببینی که چشمهایم روی هم نمیمانند؛ که دیدنیهای تاریک و روشن آنقدر برایم زیادند که تمام نمیشوند؛ که اینبار از پلکهایم به آسمان آویزان شدهام؛ که خوابم نمیبرد.
حالا فارغ از همۀ اینها، میخواهم تمامِ کلماتِ زنندۀ خیالاتم را دور بریزم و فقط به تو فکر کنم؛ تو، با همان پیراهنِ سیاه، در همان باغِ پردرختِ خشکیدۀ بدبو، که بیتوجه به هر اتفاقی در توهمِ دروغِ بهشتِ خودت لابهلای جنازۀ درختان میرقصیدی. یادم است جایی گفته بودم که «مقصرِ اصلی همیشه آن کسی است که دروغ میشنود، نه آن کس که دروغ میگوید.» این بالا همهچیز بوی دود و دروغ و استفراغ میدهد.
گاهی عمیقا میخوام آدم بدتری باشم و نمیتونم.
از حرفی که زدم بلافاصله خجالت کشیدم و تمامِ آثاری رو که منوُ یادِ اون حرف مینداخت، از رو کرۀ زمین پاک کردم؛ به این امید که بهزودی یادم بره. با اینکه میدونستم اونی که نباید حرفموُ خونده بود.