سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

کارما

«آدمی که سکوت کرده، آدمی که یک‌گوشه زل‌زده نشسته، آدمی که دیگر نجنگیده و به یک‌باره حرف نزدن را انتخاب کرده، موجود ترسناکی است. تاریخچه‌اش این‌طور است که یک‌روز بیدار شده، نگاه کرده دیده هرچه رشته پنبه است و هرچه پنبه، سوخته. این آدم مچاله شده، لای در مانده اما فریاد نکشیده، جیغ نزده، جماعتی را صدا نکرده. روزها و روزها نشسته، سوخته‌ها را زل زده، بو کشیده، مزه کرده. تنهایی مطلق‌اش را دست زده، خراش داده و بعد آرام آرام ساکت شده. آدم سکوت، صبح به صبح بیدار می‌شود، پانسمان زخم‌های پنهانش را عوض می‌کند، لباس می‌پوشد، وزنه‌ها را به تنش آویزان می‌کند و می‌رود. این آدم غذا می‌خورد، می‌نویسد، مهمانی می‌رود، می‌بوسد، می‌خندد اما تکلیفش با غمش صاف نشده. هم اوست که چشم دوخته به ساعت‌ها , روزها. خندیده به اعطاکنندگان لقب صبور، زل‌زدگان به آسمان. آدم دست‌کشیده از جنگ، تمرین نابودی می‌کند، نمی‌بخشد، فراموش نمی‌کند، یک‌روز تصمیم می‌گیرد که دیگر ماندلا نباشد.
فریاد کشیدن یک موهبت است. آدمی که استعداد داد زدن در دردها را دارد، خودش را در جهان بی‌امان‌ و سهمگین بیمه کرده، پوشانده. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد دخیل ببندد، درددل کند، سینه چاک دهد، پاره ‌کند. چه خوشبختی بزرگی است که آدمیزاد بتواند حمل نکند، واگذار کند.»

پ.ن: به اندازه‌ی تمام لحظاتی از زندگیم که داد و هوارِ وجودمو تو صورت آدما فریاد نزدم الان پُرم. «کاش بودی و می دیدی»

کارمندی

امن است، 

اما زندانیت می کند.

«مرد را دردی اگر باشد خوش است»

مثل یه زخم.

که می‌دونم اگه ولش کنم خودبه‌خود ترمیم می‌شه. اما من از قصد، هربار پوستشو می‌کَنم و می‌ذارم که ازش خون بیاد و حسابی درد بگیره. یه جوری که انگار تازه زخم شده باشه. انگار که مرض داشته باشم. انگار که واسۀ ادامۀ زندگیم بهش احتیاج داشته باشم.

الانم نشستم یه گوشه و هزار بار اون آلبوم کلهروُ می‌ذارم و به تو فک می‌کنم و سرِ همون قسمتِ مشخصش یه «آخ» بلندی می‌گم و قلبم تیر می‌کشه. درست مثل پوستی که از رو یه زخمِ عمیقِ کهنه می‌کَنم.

فتوا

بترسید از خشمِ کسی که صد ساله سکوت کرده.

وهم

یارو جلوی آینۀ حموم وایستاده بود و داشت خودارضایی می کرد و خودشو نگاه می کرد،

و به این فک می کرد که امشب کجیِ دماغش به نظر قشنگ میاد و زیر چشماش یه جور خوبی سیاه شده. داشت فک می کرد که امشب از همۀ شبای زندگیش زیباتر شده.

"باید به یکی می گفتم"

سر صبی که از خواب پاشدم، حس کردم یه چیزای جدیدی رو فهمیدم. عین وحی که به آدم نازل شه.

اینکه بعدِ این مدت کارکردن تو نشریه که همۀ بچه‌ها معتقد شدن که من خیلی به کلمات گیر می‌دم، تازه انگار فهمیدم که «کلمه»ها تو زندگی من چه نقشی دارن.

الان که خوب یادم میاد سرآغازِ همۀ این فکرا و بدبختیا رو، می‌بینم که همۀ ناراحتی‌ها و خوشحالی‌های من به خاطر «کلمه»هاس. آدما خیلی واسشون مهم نیست دارن چی می‌گن، حرفشونو چطوری می‌گن، با چه کلمه‌هایی می‌گن.

می‌دونی، «کلمه»ها تو فکر دسیسه‌ن. آدم باید اینو بفهمه. کلمه‌ها منتظرن تا تو یه موقعیتِ تراژیکی از زندگی بیفتن وسط و خودنمایی کنن و همه‌چی رو بهم بریزن.

پ.ن: به چی می‌شه پناه برد جز خودشون؟ باید با وسواس و با دقت انتخابشون کنی و بذاریشون کنار هم تا معنی‌ای رو بدن که می‌خوای.

اینجا مرده زار شده دیگه

پیش از آنکه سوگوار تو شوم، 

هیچ کس به اندازۀ تو برایم زنده نبود. 

و من اکنون غمگین ترین مرگ تاریخ زندگی ام را به عزا نشسته ام؛ 

در تی شرتی خاکستری..

رفاقت

بیا که دوباره مثل اون موقعا یه جایی بشینیم و صد ساعت با هم حرف بزنیم. 

بی ریخت کردیم دنیا رو انقد که از این تصویر محرومش کردیم.

جوانه

وسط ظهر، تو اون چند متر، تو اون جدیتِ ساختگی و مضحک من و تو، از اونجایی که نشسته بودی، صدای نفس کشیدن بلند یه آدم می اومد.

سرمو برگردوندم طرفت، دیدم صورتت آبی شده، آبی کمرنگ. بقیۀ دنیا هم همینطور.

مهمونی

همه ی بدوبدوهای چندین و چند روزه واسه غذای مهمونی تو نیم ساعت تموم شد.