سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

بلیغ

به کبودیِ روی بدنم می‌مانی؛ 

دردناک

اما رنگبرنگ و زیبا.

جنایت

گاهی فک می کنم که یه روزی، وسط این بدوبدوهای هر روز، یکی منو از یه خواب خیلی طولانی بیدارم می کنه و تو اون حالت منگی و خواب و بیدار، شروع می کنه یه سوالای بی ربطی ازم پرسیدن.

بعدم از اون اتاق سفید و کوچیک و نموری که توش بیدار شدم می فرستتم بیرون و با صدای بلند می گه: نفر بعدی.

عادت

حس یه آدمی رو دارم که با یه طنابی به یه ماشینی وصل شده و رو یه سربالایی سه چار ساعت تموم، صورتش رو آسفالت کشیده می شده.

توهم

یه مدته که یه صحنۀ ترسناک و جنون آمیزی، مثلِ یه تیکه فیلم، تو مغزم ضبط شده و مدام داره پخش می‌شه. اون صحنه رو کی و چه جوری و براساس چه شواهدی واسه خودم ساختم؟ اصلا نمی‌دونم. فقط می‌دونم که اونقدر فضاش و آدماش و اتفاقاش واقعیه که از تصورِ دیدنش تو خیابونا می‌ترسم. واسه همینم همیشه سرمو می‌ندازم پایین و تندتند راه می‌رم که به یه جای مطمئنی برسم و خیالِ خودموُ راحت کنم. یه جایی که مطمئن باشم که اون صحنه هیچ‌جوره امکان نداره اتفاق بیفته. یه جایی مثل سالن مطالعه بانوان کتابخونه مرکزی. یا مثلا واگنای سر و ته مترو. یا مثلا کوچه پس کوچه های اطراف خونه.

اما اون لحظه، یه لحظه ای بود که به خودم اومدم و دیدم وسط خیابون، سرم دیگه پایین نیست. سرمو گرفته بودم بالا و زل زده بودم به یه پرنده‌ای که لم داده بود روی تیر چراغ برق و بالاشوُ باز کرده بود و با نوکش داشت تمیزشون می‌کرد.

بعد م یه مدت گذشت. اصلا نمی‌دونم چقدر. فقط دوباره خودموُ دیدم که همونجا وایستادم و هنوز دارم اون پرنده رو نگاه می‌کنم. یه جوری که من هنوز می دیدمش، اما اون بال زده بود و رفته بود. البته نمیدونم. شایدم اصلا از اول م اونجا نبود.

رفت و گذشت، هیچ نفهمیدیم

مثل یه مردابِ گندیده ی متعفن می مونی،
که نزدیک بودن بهت مثلِ نزدیک بودن به مرداب، توهمِ سخت و خطرناک و بی رحم و هر لحظه ی پایین کشیده شدن و تباهیه،
بهش چی میگن؟ رفاقت؟

"قلاقیران"

ولیعصر مرا می خواند.

معلق بین زمین و هوا

چند دقیقه س. فقط چند دقیقه س که یه رهاییِ ویژه ای نسبت به تعلقاتم پیدا کردم. هیچی واسم مهم نیست. نه نورِ کورکننده ی ساعتِ ۶ و نه خندیدنِ تو. نه درس و امتحان و تحویل و نه دعواها و گریه و زاری های رفقا. مطلقا هیچ احساسی. نسبت به هیچی.

باید یه قاره ی دیگه می بود یا مثلا یه سیاره ی دیگه ای که توش نه آب باشه و نه هوا و نه هیچ موجود زنده ای.

و من و سیاره م در بی قیدی مطلق با هم زندگی می کردیم.

ناگهانی

گفته‌ام و نوشته‌ام و راه رفته‌ام و نالیده‌ام و خندیده‌ام و جمجمه به دیوار کوبیده‌ام روزها و شبهای بیماری و بیداری و بی‌خوابی را.
شیارهای مغزم پر شده‌اند از واژه‌ها و جمله‌ها. که باید گفته شوند و شنیده شوند و نوشته شوند و فریاد زده شوند در گوشِ آسمان و زمین. در گوشِ کائنات. در گوشِ تو.
بارها نوشته‌ام و نوشته‌ام. نوشته‌ام و خوانده‌ام، نوشته‌ام و خوانده‌نخوانده مچاله کرده‌ام. مغزم را روی کاغذ و دفتر و در و دیوار ساییده‌ام و ساییده‌ام و ساییده‌ام.
اما نبودنت، آی، نه جفای در حقِ من، که جفای در حقِ حقیقت و طبیعت و زیبایی است. 

نمی‌دانم. چرا طبیعت نابودمان نمی‌کند؟

تحمل کن

با خودم فک کردم که من از تصور لذت «پرواز» حتی نمی‌تونم یه جایی آروم بگیرم تا خوابم ببره،
چه برسه به اینکه بخوام پاموُ به یه جایی رو زمین گره بزنم و به دیدنِ «پرواز» توی خواب قناعت کنم.