گاهی فک می کنم که یه روزی، وسط این بدوبدوهای هر روز، یکی منو از یه خواب خیلی طولانی بیدارم می کنه و تو اون حالت منگی و خواب و بیدار، شروع می کنه یه سوالای بی ربطی ازم پرسیدن.
بعدم از اون اتاق سفید و کوچیک و نموری که توش بیدار شدم می فرستتم بیرون و با صدای بلند می گه: نفر بعدی.حس یه آدمی رو دارم که با یه طنابی به یه ماشینی وصل شده و رو یه سربالایی سه چار ساعت تموم، صورتش رو آسفالت کشیده می شده.
یه مدته که یه صحنۀ ترسناک و جنون آمیزی، مثلِ یه تیکه فیلم، تو مغزم ضبط شده و مدام داره پخش میشه. اون صحنه رو کی و چه جوری و براساس چه شواهدی واسه خودم ساختم؟ اصلا نمیدونم. فقط میدونم که اونقدر فضاش و آدماش و اتفاقاش واقعیه که از تصورِ دیدنش تو خیابونا میترسم. واسه همینم همیشه سرمو میندازم پایین و تندتند راه میرم که به یه جای مطمئنی برسم و خیالِ خودموُ راحت کنم. یه جایی که مطمئن باشم که اون صحنه هیچجوره امکان نداره اتفاق بیفته. یه جایی مثل سالن مطالعه بانوان کتابخونه مرکزی. یا مثلا واگنای سر و ته مترو. یا مثلا کوچه پس کوچه های اطراف خونه.
اما اون لحظه، یه لحظه ای بود که به خودم اومدم و دیدم وسط خیابون، سرم دیگه پایین نیست. سرمو گرفته بودم بالا و زل زده بودم به یه پرندهای که لم داده بود روی تیر چراغ برق و بالاشوُ باز کرده بود و با نوکش داشت تمیزشون میکرد.
بعد م یه مدت گذشت. اصلا نمیدونم چقدر. فقط دوباره خودموُ دیدم که همونجا وایستادم و هنوز دارم اون پرنده رو نگاه میکنم. یه جوری که من هنوز می دیدمش، اما اون بال زده بود و رفته بود. البته نمیدونم. شایدم اصلا از اول م اونجا نبود.
مثل یه مردابِ گندیده ی متعفن می مونی،
که نزدیک بودن بهت مثلِ نزدیک بودن به مرداب، توهمِ سخت و خطرناک و بی رحم و هر لحظه ی پایین کشیده شدن و تباهیه،
بهش چی میگن؟ رفاقت؟
ولیعصر مرا می خواند.
مرا تلفظ کن.
چند دقیقه س. فقط چند دقیقه س که یه رهاییِ ویژه ای نسبت به تعلقاتم پیدا کردم. هیچی واسم مهم نیست. نه نورِ کورکننده ی ساعتِ ۶ و نه خندیدنِ تو. نه درس و امتحان و تحویل و نه دعواها و گریه و زاری های رفقا. مطلقا هیچ احساسی. نسبت به هیچی.
باید یه قاره ی دیگه می بود یا مثلا یه سیاره ی دیگه ای که توش نه آب باشه و نه هوا و نه هیچ موجود زنده ای.
و من و سیاره م در بی قیدی مطلق با هم زندگی می کردیم.
گفتهام و نوشتهام و راه رفتهام و نالیدهام و خندیدهام و جمجمه به دیوار کوبیدهام روزها و شبهای بیماری و بیداری و بیخوابی را.
شیارهای مغزم پر شدهاند از واژهها و جملهها. که باید گفته شوند و شنیده شوند و نوشته شوند و فریاد زده شوند در گوشِ آسمان و زمین. در گوشِ کائنات. در گوشِ تو.
بارها نوشتهام و نوشتهام. نوشتهام و خواندهام، نوشتهام و خواندهنخوانده مچاله کردهام. مغزم را روی کاغذ و دفتر و در و دیوار ساییدهام و ساییدهام و ساییدهام.
اما نبودنت، آی، نه جفای در حقِ من، که جفای در حقِ حقیقت و طبیعت و زیبایی است.
نمیدانم. چرا طبیعت نابودمان نمیکند؟