-
خطاب به «خوانندهها» و چرا من دیگر «سمنو» را نمینویسم
یکشنبه 25 تیر 1396 16:08
میگفت: تو اصلاً زندگی میکنی که یه روزی بمیری؛ چون اگه نمیری، معلوم نمیشه که یه موقعی زنده بودی. همهچی یه روزی تموم میشه؛ چون اگه تموم نشه، معلوم نمیشه که یه زمانی وجود داشته و ارزشمند بوده. مثلِ لذتِ بودن توی انسانشهر؛ مثلِ زندگیِ پُرثمرِ مریم میرزاخانی؛ مثلِ باقی چیزایی که بودن و ارزشمند بودن و الآن م تموم شدن.
-
مانیا
سهشنبه 20 تیر 1396 17:01
اینجا کسی زندگی میکند که تمامِ زندگیاش این است که آدمها را نگران نگاه کند.
-
رضایت
چهارشنبه 14 تیر 1396 23:02
ما عین شما یهویی نمردیم. ما مرگ تدریجی رو، اون موقعی که هنوز نفس می کشیدیم، انتخاب کردیم.
-
فتوا
چهارشنبه 14 تیر 1396 16:10
هیچ چیزِ مقدسی تو دنیا وجود نداره؛ مگر خودِ تقدس.
-
خیال میکردم که دارم خواب میبینم.
چهارشنبه 14 تیر 1396 16:08
تو یه دشتِ سرسبزِ بزرگی، لابهلای علفا دراز کشیده بودم. درخت داشت. جونور داشت. بادِ ملایمی میاومد و میرفت تو لباسم و تکونش میداد. دستامُ گذاشته بودم زیرِ سرم. از آسمون آبی لذت میبردم. دستمُ میکشیدم به علفهای دوروبرم؛ بوشون میکردم و با خودم فکر میکردم که طبیعت تنها چیزیه که آدم میتونه با خیالِ راحت نگاهش کنه و...
-
خانمِ توی اتوبوس
جمعه 9 تیر 1396 17:30
یه جوری زندگی میکرد که اگه همون لحظه قرار بود بمیره، کاری نداشته باشه که انجام نداده باشه.
-
ابهام
جمعه 9 تیر 1396 17:28
دستمُ میگیری، میگی چشماتُ ببند و بهم اعتماد کن و قدماتُ با قدمای من بردار. نمیخواد خیلی فک کنی. دستتُ بده به من و به این فک کن که هرکجا که بهت میگم باید بیای. من منفعلتر از اونی م که تو فکرشُ کنی. میدونم که تو همۀ مسیرُ نمیدونی، میدونم که گاهی اشتباه میکنی، میدونم که حتی بعضی جاهای مسیرُ بهم دروغ میگی؛ ولی...
-
یاد باد آن که ز ما...
سهشنبه 30 خرداد 1396 09:56
"عوضش رنج بیشتر آدمو زیباتر میکنه."
-
تهش همینه؟
یکشنبه 28 خرداد 1396 02:47
امروز بعد از ده سال خانمِ میم رو دیدم؛ همون قیافه، همون صدا، همون شکلِ حرفزدن و همون دندونای فاصلهدار. این دفعه ولی یه دخترِ هفتهشتسالهای هم باهاش بود که صداش میزد: «ترنج». بعد از ده سال که میدیدمش، هنوز کارش همون بود و حرفاشم همونجوری بود. این دفعه با این تفاوت که حرفاش بهجای عجیب و خلاقانه، بهنظرم ابتدایی و...
-
استعاره
چهارشنبه 24 خرداد 1396 08:24
دستانت خاکستر خشمگین درهمریختۀ تنم را فشرده میکند؛ در شمایل یک آدم.
-
عادت به ازدستدادن
پنجشنبه 18 خرداد 1396 21:46
شاید تو یه زمان و مکانِ دیگه؛ یا تو یه دنیای دیگه.
-
روزگار
چهارشنبه 17 خرداد 1396 03:53
حتی لباسموُ بو نمیکنم که تموم شه. یه کمدوُ خالی میکنم و لباسموُ میذارم اون تو که بو ش از بین نره؛ تا ابد.
-
دغدغه هاااای الکی
پنجشنبه 11 خرداد 1396 01:24
*هوای داغ و ماه رمضون و مقنعه و بسته بودن مانیا و بیکاری و بیعاری و بی پولی؛ ترکیب آسیب رسان و ویران کننده ای ار هر آن چیزهایی که با هم نباید اتفاق بیفتند. *یه روز، با یه بنده خدایی نشسته بودیم یه گوشه ای، که یهو یارو چشمش افتاد به ساعتش و دید که 19 و 19 دقیقه س. رو کرد به من و بهم گفت: "ساعت رنده. چشاتو ببند....
-
کلهر
جمعه 5 خرداد 1396 20:44
ارتباطِ من و تو، یه جورایی مثلِ ارتباطِ یه بندۀ ناخلفی با خدا میمونه که فقط دورانِ سختی و گریهزاری یادش میافته. ابزاریه؛ ولی خدا هیچ بندهای رو از خودش دور نکنه.
-
نُه مرد، نُه زن
یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 20:19
یادمه کلِ اتاق دورِ سرم میچرخید. دراز کشیده بودم رو تخت و بچهها دونهدونه میومدن بهم سر میزدن که نمُرده باشم یه وقت. ش. روُ خوب یادمه. اومده بود بالا سرم و بهم آبلیمو میداد و من پشتسرهم ازش معذرت میخواستم. خندهش گرفته بود. میگفت: «معذرت واسه چی؟» نمیفهمیدم. بعدش دیگه یادمه که من بودم و تخت و اتاق و همین. اون...
-
در انتظارِ معجزه
جمعه 15 اردیبهشت 1396 01:49
نمیتونم بشینم. نمیتونم بایستم. نمیتونم بخوابم. قلبم داره محکم میتپه. میشنومش. داره دریده میشه و به هزار تیکه تبدیل میشه. داره تیکه تیکه تیکه هاش اینور اونور پرتاب میشه. یه موجودِ کوچیکِ بیمعنیِ زشتی تو خرخرهم داره راه میره و موهای بدنموُ سیخ میکنه. سرده. همۀ درزای در و پنجره رو پوشوندم ولی هنوزم سرده....
-
اعتراف کن
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 01:58
اینکه تو یی که واقعی باشی، از تو یی که خیالی باشی خیلی بهتره، فقط و فقط یه واقعیت خیلی غم انگیزه.
-
"خراب شه این مملکت"
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 14:04
از اغراق شده مبادی آداب نبودن، به اندازه ی اغراق شده مبادی آداب بودن، لذت می برم.
-
ده دقیقۀ باشکوه
دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 18:32
ده دقیقه وقت دارم که مغزموُ خالی کنم. مغزم پُره. نمیدونم از چی. سرم از شدتِ چیزایی که دارم بهشون فک میکنم و نمیدونم چیهن درد میکنه. الآن دیگه نه سیرِ بینقصِ کلمهها مهمه و نه هیچچیزِ دیگهای. الآن فقط مهمه که بنویسم. مینویسم. انگشتاموُ محکم به دکمههای کیبورد میکوبم. باید سریعتر بنویسم و به اون نقطهای برسم...
-
دریغ
یکشنبه 10 اردیبهشت 1396 21:17
همونقد که هر شب و هر روز من با تو حرف می زنم، تو ام با من حرف می زنی؟
-
خواب
شنبه 2 اردیبهشت 1396 11:04
ما هیچی به هم نگفتیم. گذاشتیم گلومون داغ کنه و سرمون از شدتِ حرف هایی که باید به هم می زدیم، منفجر شه ولی هیچی نگفتیم. تو خونۀ ما بودی. می رفتی تو اتاق و دروُ می بستی و سعی می کردی بی سر و صدا یه جوری کارِ خودتوُ بکنی که فردا صبح که تو چشمای من نگاه می کنی، بتونی بگی که اینجا هوا خوبه، من خوبم، زندگی خوبه؛ تو چی می گی...
-
جنون واژهها
پنجشنبه 31 فروردین 1396 01:51
گاهی فک میکنم که همۀ آدما، حقِ استفاده از همۀ کلماتوُ ندارن. یعنی یه جوریه که اگه استفاده کنن، اجحاف میشه در حقِ اون کلمات. «زیبا» یکی از اون کلمههاست. میشه گفت: «خوشگل» یا چه میدونم «خوشبر و رو». یا یه همچین چیزایی. «همآغوشی» م یکی دیگه از اوناست.
-
باید مغزموُ بجورم که بتونم بنویسم.
دوشنبه 14 فروردین 1396 02:06
گرم بود. نارنجی و قرمز و سبز. سکوت نبود. صدایِ تختای زنگزدۀ روغننزده. هوا پُر بود ازش. بارون بود و طوفان. میگفتن: «اینجا وقتی بارون میاد، مادرا بچههاشونو از خواب بیدار میکنن.» لطیف بود. وقتی به این فکر میکنم که همۀ آدما برای بیانِ منظور و احساساتشون، بهطورِ معمول از یه سری عمل و یه سری کلماتِ بهخصوص استفاده...
-
درک و شهود
سهشنبه 10 اسفند 1395 13:04
*این چایی، همیشه همینقدر تلخ و تُند و غلیظ و بدمزه بوده؛ اما میذارم که وجودموُ داغ کنه و یادآورِ روزهایی باشه که همین تلخی و تندی و غلیظی و بدمزگی، تنها طعمی بوده که هرلحظۀ زندگیِ منوُ تشکیل میداده. *داره بهار میاد، بهارِ خوشبوی خوشایندِ لطیف، با گلهای صورتی و زردِ تو خیابونای تهران. داره بهار میاد، و من به...
-
تشنگی
جمعه 6 اسفند 1395 23:54
مثل یه آدم تشنه ای که تو یه صحرای گرم و خشک و بی آب و بی علف وایستاده و یهو نم نم کم بارون می زنه. سرمو کرده م به آسمون و دهنمو باز کردم تا تمام قطرات بارون دونه دونه برن تو حلقم تا لااقل فک کنم که دارم سیراب می شم. اما می فهمم که فقط دارم تشنه تر می شم. هر قطره ی بارون، واسه من یه زجره، یه شکنجه س، یه گلوله ی آتیشه....
-
تمام
یکشنبه 24 بهمن 1395 19:02
نمیشمارم. نمیخوام بشمارم. عددها، جلوههای دروغگوی گولزنندهای از طبیعتن. نمیخوام به عدد فکر کنم. میخوام از همۀ جهان، به تو فکر کنم. میخوام توی تو گم بشم، غرق بشم، پیدا بشم؛ بذار که پیدا بشم. بذار که حل شم توی تو. بذار که معنی بشم واسه خودم. بذار بوت بپیچه تو سرم و دیوانهم کنه. بذار که دیوانه بشم. میذارم که توی...
-
سوزش چشم و درد استخوان ها
جمعه 22 بهمن 1395 01:53
دشنام و لعنت ابدی آفرینش، از آن کسانی است که از سایه هایی که در شب دنبالشان می کنند، می ترسند و می گریزند.
-
معنا
دوشنبه 18 بهمن 1395 10:38
*توی یه مسیرِ تاریکِ پیچدرپیچِ طولانیِ طاقتفرسا، که شاخ و برگای درختا جلوتوُ میگیرن و توی دست و پاهات فرو میرن و لباساتوُ پاره میکنن، تو مثلِ اون نوری میمونی که واسه چند لحظه خودشوُ از لابهلای شاخه ها نشون میده و جلوی پای آدموُ روشن میکنه و دوباره میره. *ایمان بیار به معجزه، به چرخشِ زمین و خورشید و کائنات،...
-
روح مشترک زمانه
جمعه 15 بهمن 1395 18:53
میگفت هروقت وارد میشم، تو لباسایی که آویزون شدن، دنبال پالتوی قرمز تو میگردم.
-
اعتراف
دوشنبه 11 بهمن 1395 19:11
من به آدما، به وجود و حضورِ خودخواستۀ آدما نیاز دارم و این یه واقعیته.