سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

«گفت: چونی؟ گفت: مُردم. گفت: شکر.»

اون لحظه باید از پشتِ ماشین خودموُ می‌نداختم رو صندلیِ راننده و فرمونوُ کج می‌کردم که با شدت بخوریم به گاردریل‌ها یا مثلاً بزنیم به یه ماشینِ دیگه و همگی با هم بمیریم و همه‌چی تو اون اوجِ زیباییِ خودش تموم بشه.

گورِ بابای حرفای روزمره و تو چی کار می‌کنی و من کدوم گوری قایم شدم و این حرفا.

هر جور که فکرشوُ کنی، هر جور که فکرشوُ می‌کنم، اون تاکسی نباید به مقصد می‌رسید. کی بهتر از خودِ آدم می‌دونه که چی براش بهتره؟ اون تاکسی نباید به مقصد می‌رسید. نباید هرگز به مقصد می‌رسید.

امروز

*بی‌مایگی: وقتی چیزی از این وامونده درنمی‌آد، این انبوهۀ سنگینِ سلول‌های خاکستری رو می‌خوای چی کار واقعاً؟

*مثلِ آبِ دهانِ مرده رقیق: جملاتِ مربوط به پونصد سالِ پیشوُ می‌خونم و قبل از اینکه به آخرشون برسم، چشاموُ می‌بندم و  ادامه‌شونو با خودم تکرار می‌کنم. خاطره نشت می‌کنه تو تمامِ تمامِ بدنم. می‌لرزم. چشام تار می‌شه. شروع می‌کنم با آدما حرف زدن. جواباشونوُ خیال می‌کنم. این دفعه می‌دونم که دیوونه نیستم. از چیزی م نمی‌ترسم. حتی غمگینم نیستم. فقط سر تا پا حسرتِ داد زدنم از مرورِ مرورِ مرورِ جنون‌آور خاطره‌ها.

*آرزو: اگر صدای خوبی داشتم یا لااقل بلد بودم درست بخونم، همین امشب راه می‌افتادم تو کوچه‌ها و صداموُ می‌نداختم رو سرم و آدم‌ها رو با خودم همراه می‌کردم.

*دلتنگی: تو جاده، تو خیابون، تو اتوبان، نورِ چراغای ماشینا که می‌خورد تو چشامون، ما از خوشالی مست می‌شدیم و تندتند از خودمون عکس می‌گرفتیم. اما الآن باید سعی کنم که هروقت نور چراغای ماشینا می‌خوره تو چشام، فقط اشک‌هام نریزن پایین. 

*دیالوگِ واقعی: به آقای مغازه‌دار می‌گم که کاملشوُ نمی‌خوام. همون نصفشوُ بده. دیگه آخرای ماهه، ما کفگیرمون خورده تهِ دیگ بااجازه‌تون. می‌گه: ما ته‌دیگشم خوردیم بابا. خوشمزه س، نگران نباش.

*بیماری: یه مدته که چشم‌هام واقعاً کمتر از همیشه می‌بینن. تلاشم برای تشخیص جزئیات بی‌فایده س. تصورِ بی‌توجه‌شدنم به جزئیات، آزارم می‌ده. یعنی درکل تصورِ دقت نکردنِ آدم‌ها به جزئیات اذیتم می‌کنه. تصورِ بی‌توجهیِ دیگران به دقت نکردنِ آدم‌ها به جزئیات هم اذیتم می‌کنه. همه‌چیز داره اذیتم می‌کنه.

*از وبلاگِ قدیمی: تو رو توی جمعیتِ بی‌اهمیت آدما می‌بینم و می‌شناسمت. و انبوهِ جمعیت طورِ دیگه‌ای می‌بود، اگر تو نمی‌بودی.

*رفاقت: اون موقعی که می‌خواستیم کتاب بنویسیم و دنیا رو نجات بدیم، نمی‌دونستیم که فقط شیش سالِ دیگه وقت داریم. الآن درست چهار سال از اون موقع می‌گذره؛ چهارسالِ باورنکردنی. چرا زودتر دست‌به‌کار نمی‌شیم؟

*قدرتی که نیست: اگر خدا بودم، امروزوُ یه تغییری می‌دادم. گردوخاکی راه می‌نداختم و طوفانی به پا می‌کردم. خورشیدوُ بیشتر می‌تابوندم و زمینوُ بیابون می‌کردم. یا ابرها رو وادار می‌کردم اونقدر ببارن تا زمین تبدیل به دریای غرق‌کنندۀ بزرگِ بی‌انتهایی بشه. می‌دونم که اگه خدا بودم، واسه امروز حتماً یه کاری می‌کردم؛ اما خب، خدا نیستم.

این یه داستانِ قدیمیه

در جوابِ سوالای زیاد و دیوانه‌وار و پشتِ‌سرِهمِ من، علی‌رغمِ تقلای زیادی که واسه دیده شدن و شنیده شدن می‌کردم،

"نی‌انبان نگفت نه".

یکشنبه صبح

هرچند اینجور احوال‌پرسی تو دانشگاه خیلی مرسوم نیست،

اما با خودم فک کردم که حداقل پونزده سال بود که کسی لُپموُ نکشیده بود.

وصیت

مرا نه در بیابان، که روی صحنه ی نمایشی بسوزانید.

می خواهم داد و فریادهای هنگام سوختنم، هنر جاودانی را پدید آورده باشند.

دیشب، پریشب، پس‌پریشب، بیشتر...

آدم تو خیابونِ جمهوری که راه می‌ره، یادِ خاطراتِ زندگی‌نکردۀ پنجاه سال پیشش میفته.

رویای کاغذی

می‌خواهم اسمت را «رویای کاغذی» بگذارم؛

نه به آن خاطر که لابد فقط «رویا»یی،

و نه به آن دلیل که تمامِ موجودیتت فقط روی «کاغذ» است.

چون از آهنگِ این دو کلمه کنارِ هم خوشم می‌آید.

کفتار

گفتم: پیر آمدم.

گفت: دیر آمدی.

منوُ می‌بینی؟

دو ثانیه بیشتر طول نمی‌کشه. کی باورش می‌شه؟ تمامِ اون چیزی که می‌شه شنیدش و بهش گفت «واقعیت» دو ثانیه بیشتر طول نمی‌کشه. همۀ بی‌تابی‌ها و بالا و پایین رفتنا مربوط به دو ثانیه س. و من درست نمی‌فهمم که چطوری دو ثانیۀ ناقابل از یه صدای محو و نامفهوم می‌تونه اینقدر قلبموُ فشار بده. چطوری داره اشکاموُ سرازیر می‌کنه و چطوری داره همه‌چی رو زیرورو می‌کنه.

من همین‌قدر مسخره و اغراق‌شده تو اون دو ثانیۀ بی‌معنیِ ناقابل دارم غوطه می‌خورم. تو اون دو ثانیه، بیست‌بار می‌لرزم، بیست‌بار خودموُ به دیوار می‌کوبم، بیست‌بار می‌میرم؛ من می‌تونم باقیِ زندگیموُ فقط تو فکر کردن به اون دو ثانیه بگذرونم. می‌تونم واسه تمامِ دو ثانیه‌های باقی‌مونده از عمرم، فقط آرزوی اون صدا رو بکنم.

بله، من تو همون دو ثانیه زندگی می‌کنم فقط. همین‌قدر مسخره و همین‌قدر اغراق‌شده.

نعرۀ خفۀ مستانه

به پرندۀ بی‌بال‌وپرِ تکیده‌ای می‌مانم که بر شاخه لمیده و باد را انتظار می‌کشد که از درختش بکند؛
تا دستِ کم «تباهی» را پرواز کند.