اون لحظه باید از پشتِ ماشین خودموُ مینداختم رو صندلیِ راننده و فرمونوُ کج میکردم که با شدت بخوریم به گاردریلها یا مثلاً بزنیم به یه ماشینِ دیگه و همگی با هم بمیریم و همهچی تو اون اوجِ زیباییِ خودش تموم بشه.
گورِ بابای حرفای روزمره و تو چی کار میکنی و من کدوم گوری قایم شدم و این حرفا.
هر جور که فکرشوُ کنی، هر جور که فکرشوُ میکنم، اون تاکسی نباید به مقصد میرسید. کی بهتر از خودِ آدم میدونه که چی براش بهتره؟ اون تاکسی نباید به مقصد میرسید. نباید هرگز به مقصد میرسید.
در جوابِ سوالای زیاد و دیوانهوار و پشتِسرِهمِ من، علیرغمِ تقلای زیادی که واسه دیده شدن و شنیده شدن میکردم،
"نیانبان نگفت نه".
هرچند اینجور احوالپرسی تو دانشگاه خیلی مرسوم نیست،
اما با خودم فک کردم که حداقل پونزده سال بود که کسی لُپموُ نکشیده بود.
مرا نه در بیابان، که روی صحنه ی نمایشی بسوزانید.
می خواهم داد و فریادهای هنگام سوختنم، هنر جاودانی را پدید آورده باشند.
آدم تو خیابونِ جمهوری که راه میره، یادِ خاطراتِ زندگینکردۀ پنجاه سال پیشش میفته.
میخواهم اسمت را «رویای کاغذی» بگذارم؛
نه به آن خاطر که لابد فقط «رویا»یی،
و نه به آن دلیل که تمامِ موجودیتت فقط روی «کاغذ» است.
چون از آهنگِ این دو کلمه کنارِ هم خوشم میآید.
دو ثانیه بیشتر طول نمیکشه. کی باورش میشه؟ تمامِ اون چیزی که میشه شنیدش و بهش گفت «واقعیت» دو ثانیه بیشتر طول نمیکشه. همۀ بیتابیها و بالا و پایین رفتنا مربوط به دو ثانیه س. و من درست نمیفهمم که چطوری دو ثانیۀ ناقابل از یه صدای محو و نامفهوم میتونه اینقدر قلبموُ فشار بده. چطوری داره اشکاموُ سرازیر میکنه و چطوری داره همهچی رو زیرورو میکنه.
من همینقدر مسخره و اغراقشده تو اون دو ثانیۀ
بیمعنیِ ناقابل دارم غوطه میخورم. تو اون دو ثانیه، بیستبار میلرزم، بیستبار
خودموُ به دیوار میکوبم، بیستبار میمیرم؛ من میتونم باقیِ زندگیموُ فقط تو فکر
کردن به اون دو ثانیه بگذرونم. میتونم واسه تمامِ دو ثانیههای باقیمونده از
عمرم، فقط آرزوی اون صدا رو بکنم.
بله، من تو همون دو ثانیه زندگی
میکنم فقط. همینقدر مسخره و
همینقدر اغراقشده.
به پرندۀ بیبالوپرِ تکیدهای میمانم که بر شاخه لمیده و باد را انتظار میکشد که از درختش بکند؛
تا دستِ کم «تباهی» را پرواز کند.