زندگی هم مثل خیلی چیزای دیگه، درگیر یه دوره تناوب پوچ و بی مزه و احمقانه س. تکرار بی امان و چندباره ی همه ی حرف ها و جمله ها و تمام درگیری های فکری و روحی و جسمی.
به نظرم پشت همه ی این وقایع اگه خدایی هم وجود داشته همیشه، اونقدرا هم نمی تونه موجود خلاقی بوده باشه.
همیشه از اینکه به اینجا برسم میترسیدم.
از اینکه اینقــــــــــــــــــــــــــــــدر به یه آدمایی و یه رفتارایی و یه سبک زندگیای وابسته باشم، میترسیدم.
من از وابستگی میترسم. از ریشه کردن و کنده نشدن میترسم. از اینکه با وابستگیهام معنی بشم میترسم.
اما الان انگار تمامِ زندگیم خلاصه شده تو وابستگیهام. وابستگی به اشکهام، دوستام، دوستداشتنهام، حتی دانشگاه رفتن و منتظرِ معجزه شدنهام. از اومدنِ سال بعد میترسم. از اینکه قراره از وابستگیهام جدا شم، میترسم. از فارغالتحصیلی میترسم.
نمیدونم قرار بود با بزرگتر شدن چی عایدمون بشه که نشده. نمیدونم بعدا قراره چی عایدمون بشه دوباره. من یکی رو بزرگتر شدن، فقط دیوانهتر کرده. و وقتی به این فکر میکنم که زمان، با این سرعت داره میگذره و من هنوز دارم بزرگتر میشم، فقط دیوانهتر میشم.
من از این حجم از خیالپردازی واسه روزایی که نیومدن، به ستوه اومدم. از ترسهام از آیندهای که هنوز نیومده، از تصور کارکردن برای کارکردن، از این حجمِ وابستگیم به تو به ستوه اومدم.
حالم از اشکهای وقتوبیوقتم بهم میخوره و میخوام همینجا همۀ زندگیمو بالا بیارم.
دیگه چیزی نمونده که بفهمیم کم مونده که همه چی تموم شه. کم مونده که ما هم جز اونایی بشیم که دیگه زنده نیستن. که ببینیم همۀ کارایی که میخواستیم بکنیم و نکردیمو دیگه نمیتونیم انجام بدیم، زمانو از دست دادیم، تمام رفاقتا و زندگیها و لذتها و عشقهایی که قرار بود تجربه کنیم رو از دست دادیم. دیگه چیزی نمونده که حس کنیم که زمان داره می گذره، واقعا "بی رحم" و بی اهمیت به اینکه تو داری چی کار میکنی، که چقد داری وقت تلف میکنی، چه کارایی تا حالا کردی و چه کارایی میخوای بکنی یا حتی نمیخوای..
چیزی نمونده که بگی، این که گذشت، این تموم شد و بعدی ای هم وجود نداره. همه چی فقط تموم شد، بدون اینکه یه وقتی شروع شده باشه.
"بمیرید پیش از آن که بمیرید"
You become what you fear the most, man.
کل وجود آدما، از چیزایی که قبلا دیدن و قبلا شنیدن ساخته شده.
پیِ فکراشون و نوشته هاشون و نقاشی هاشون و کلا زندگیشونو که بگیری، شاید واقعا همه نهایتا میل کنن به یه نقطه.
پ.ن: واقعا غمگین شدم وقتی یه لحظه به این درک رسیدم - گرچه مطمئن نیستم.
وسط دروغ گفتنم به س. که «آره. همه کارا رو کردم و بازم بهم کار بسپرین و اینا» -درحالیکه هیچ کاری نکرده بودم- یهو فهمیدم که شرایط اولیه اونطوری که من اون کارو انجام بدم نبوده. ینی یه سری چیزا واسه انجام دادن اون کار نداشتم. و س. اگه حواسش بوده باشه، دروغ من درمیاد.
خلاصه اینکه، «نباس آدم به اونایی که باهاشون رودربایستی داره دروغ بگه. مگه اینکه همه جوانبو سنجیده باشه» این یه درک عمیق بود تو شرایط استرس آوری که من تو پنج دقیقه ای که گذشت گذروندم.
یه لحظه تو اون لحظه هایی که داشتم با خودم فک میکردم که "چرا پول ویزیت دکترای خوب (مخصوصا روانپزشکا) انقد زیاده"، فک کردم که من واقعا دلم میخواد یه روانپزشک شم.
پ.ن: آدم باهاس درکای عمیقو همون لحظه ثبت کنه. فارغ از هرگونه تلاش برای زیبایی. آره!