اینجا، میتونم با خیال راحت، بهآرومی و در سکوت پیر بشم.
همیشه از اینکه به اینجا برسم میترسیدم.
از اینکه اینقــــــــــــــــــــــــــــــدر به یه آدمایی و یه رفتارایی و یه سبک زندگیای وابسته باشم، میترسیدم.
من از وابستگی میترسم. از ریشه کردن و کنده نشدن میترسم. از اینکه با وابستگیهام معنی بشم میترسم.
اما الان انگار تمامِ زندگیم خلاصه شده تو وابستگیهام. وابستگی به اشکهام، دوستام، دوستداشتنهام، حتی دانشگاه رفتن و منتظرِ معجزه شدنهام. از اومدنِ سال بعد میترسم. از اینکه قراره از وابستگیهام جدا شم، میترسم. از فارغالتحصیلی میترسم.
نمیدونم قرار بود با بزرگتر شدن چی عایدمون بشه که نشده. نمیدونم بعدا قراره چی عایدمون بشه دوباره. من یکی رو بزرگتر شدن، فقط دیوانهتر کرده. و وقتی به این فکر میکنم که زمان، با این سرعت داره میگذره و من هنوز دارم بزرگتر میشم، فقط دیوانهتر میشم.
من از این حجم از خیالپردازی واسه روزایی که نیومدن، به ستوه اومدم. از ترسهام از آیندهای که هنوز نیومده، از تصور کارکردن برای کارکردن، از این حجمِ وابستگیم به تو به ستوه اومدم.
حالم از اشکهای وقتوبیوقتم بهم میخوره و میخوام همینجا همۀ زندگیمو بالا بیارم.
انتظار برای آنچه مطلقا حقیقت ندارد، تفنن است. درد ندارد، خراش نمیدهد، فقط ذرهذره ذوب میکند.
انتظار آن زمان عمیقا خراش میدهد که در حقیقتِ آنچه به انتظارش نشستهای، تردید باشد. به آنی همۀ ارزشها و رفتارها و خواستهها را متلاشی میکند.
قسمت اول: یه روز بود که عین همیشه، با چشمای گریون و با یه حالتی که -جسارتا- انگار داری قضای حاجت میکنی، یه پالتوی قرمز انداخته بودیم رومون و نشسته بودیم یه گوشۀ این زندگی و دست راستمون داشت دود میکرد. داشتیم به خودمون میگفتیم درسته که یه مدته که یه بند به خودت میگی «حال ندارم» و «انگیزه ندارم»، اما دلیل نمیشه که ریختتو انقد زارونزار درست کنی که هرکیم که میبینتت دلش واست بسوزه. اون روز بود که یهو تصمیم گرفتیم پاشیم از اون خرابه بیایم بیرون که یه کم هوای تازه به کلهمون بخوره بلکه اوضاع رو یه کم بهتر کرده باشیم. جاتون خالی، هوای تازه بدجوری رومون اثر کرد. درحدی که نخورده، مست شده بودیم و بدونِ آهنگ، داشتیم بالای پل قر میدادیم. همه هم چپچپ نیگامون میکردن اما خب.. ما که به هیچجامون نبود.
قسمت دوم: یهو دیدیم که از پنجرۀ اتاقمون آویزون شده داره در میره. «زندگی» رو میگم. هیچی دیگه، مام گرخیدیم. بیهوا دستمونو کردیم بیرون پنجره و تو اون آخرین لحظههایی که دیگه داشت پرت میشد پایین، گوشۀ لباسشو گرفتیم و آوردیمش تو. همونجوری پرتش کردیم رو زمینِ اتاق و تا میخورد زدیمش. شروع کرده بود ناله کردن و حرفای درهمبرهم گفتن. اما وقتی دید که ما محلِ سگ به حرفاش نمیذاریم و پشتِ سرِ هم داریم میخوابونیم درِ گوشش، گوشۀ دامنمونو گرفت و التماس کرد که کاری به کارش نداشته باشیم و بذاریم کارشو بکنه. بذاریم از پنجره بپره پایین. اما ما خودمون دردکشیده بودیم. میدونستیم جوگیر شده. نمیخواستیم بذاریم به این راحتیا خودشو خلاص کنه. بالاخره اونقد از ما کتک خورد که گفت «آقا ولمون کن جونِ هر کی دوس داری. گُه خوردیم.» ما م که رو جون اون رفیقایی که بهشون ارادت داریم، خیلی حساسیم و دیدیم که داره قسممون میده، دیگه ولش کردیم. اما تهش ازش قول گرفتیم که بره پیِ زندگیش و از دو کیلومتری هیچ پنجرهای هم رد نشه. وگرنه اگه بفهمیم درجا میایم سراغش. طفلی اونقد از دست ما خورده بود که درجا قوله رو داد و بعد م با چشمای کبود و سروصورت خونیومالی، از ما یه خدافظی صمیمانهای کرد و در رفت. چند دقه گذشت و ما طبق عادت همیشگی رفته بودیم لبِ پنجره نشسته بودیم و شروع کرده بودیم به سیگار کشیدن و چایی خوردن که یهو یه صدای مهیبی اومد. سرمونو بلند کردیم دیدیم ابله خودشو پرت کرده جلوی یه ماشین. وحشت کردیم. پوشیده نپوشیده دوئیدیم پایین ببینیم چی شده، زندهس یا مُرده، که دیدیم بعله، ریغِ رحمتو سر کشیده. زندگیمون مُرده بود.
قسمت سوم: خلاصه که زندگی، این روزا داره اون روی عجیبشو رو میکنه واسمون. کی فکرشو میکرد که یه روز، اوضاع فکرای بیسروتهمون اینجوری بشه؟
دنیا واقعا پر از عیب و نقصه. چندین ماه تو رو روی زمین (و بعضا زیرِ زمین) و خمار نگهت میداره، ولی بعدش میاد در حد چند دقیقه آغوش یکی رو نصیبت میکنه و پروازت میده. تو اون لحظه، تو فک میکنی که بابا، ایراد از من بوده که انقد همهچی رو زشت میدیدم. همهچی همینقدر شفاف و خوب و واقعیه. اما خب، کافیه یه روز بگذره، و اونموقع، آنچنان همهچی برمیگرده به حالت کرختِ قبلی که آرزو میکنی که کاش هیچوقت پرواز نمیکردی که دوباره بخوای بگردی پایین. که بعد از تجربۀ پروازِ آخر، تحملِ پایین بودن و تو آسمونا سیر نکردن، عین «مرگ» میمونه. با وجود این، میدونی که باید یه مدت بیای پایین تا بفهمی که یه زمانی اون بالاها بودی. باید پایین بودنو تجربه کنی تا بالا بودن معنیشو پیدا کنه.
دنیا واقعا خیلی چیزا کم داره. نمیفهمم چرا تو مدرسه، سر کلاسای دینی همیشه میگفتن که به دنیا بادقت نگاه کنین که به خدا برسین. ما که هرچی بیشتر نگاه میکنیم، عیبونقصاش بیشتر میزنه تو چشوچالمون.
پ.ن1: شبیه جملۀ عنوان را سابقا در جایی خوانده بودم.
پ.ن2: شاهد تغییر سبکمان هستیم. طولانی، قسمتبندیشده و عموما چسناله.
چون از کاری ترسیدی، خود را در آن بیفکن؛
زیرا سختی حذر کردن بزرگتر است از آنچه از آن ترس داری.
-بنویس-
داشت بارون میاومد. چار نفری یه سیگار برگ خریده بودیم و روبهروی یه زمینِ بزرگی وایستاده بودیم که معلوم بود قبلا یه باغی بوده و الان سوزوندنش. عین این تصویرایی بود که تو فیلما میخوان از یه جای مخوف نشون بدن. یک عالمه درخت داشت که سر تا پا سیاه شده بودن. درختای کوتاه با شاخه های بلند و کج و کوله. واقعا فضای مخوفی بود. مخصوصا که هوام خیلی بارونی بود و ابرا کلِ آسمونو پوشونده بودن و کلِ زمینو خیس کرده بودن. اصلا به طرز عجیبی همهچی تیره بود اون لحظه. منم ارتباط ویژهای با اونجا برقرار کرده بودم. سِحر شده بودم انگار. از جام تکون نمی خوردم. رفقام هی میگفتن که زودتر باید از اینجا بریم ولی مگه میشد منو جمع کنی از اونجا؟ خودمو تو اون زمین میدیدم اصلا. حس میکردم اگر من زمین بودم، لابد یه همچین شکلی داشتم. بزرگ، با علفهای هرز بلند و تهسیگارای تجزیه نشده، با یه عالمه درختِ کوتاه و سیاه.
-بنویس، بنویس که یادت نره-
«از شدتِ تعلقِ من به تو، ستارهها به وحشت میافتند»، این یک برداشت خودخواهانه از جملهای از بوبن است.
حاجی کی میگه که ما نمیفهمیم معنی این جور جملهها رو؟ کی میگه ما تا حالا تجربهش نکردیم؟ تو بیا چند لحظه با من راه برو تا واست بگم از تمامِ لحظههایی که کنارم میبینمش و باهاش حرف میزنم. که تو هر شرایطی و هر فاصلهای هم که باشیم، «کم بودن»ِ آغوشش رو حس میکنم. «وابستگی» آدمو از پا درمیاره. وابستگی من به تو داره از پا درم میاره.
-بنویس که یادت نره-
یه روز با خودم فک کردم که من میتونم یه هرزۀ تمام عیار باشم. منظورم اینه که روحیهشو تو خودم میبینم همیشه. اینکه از بغلِ این یکی خودمو جمع کنم و برم تو بغلِ اون یکی و آخرشم پولمو بگیرم و بعدشم انگار نه انگار. مهم ترین خاصیتش اینه که کار پوچی نیست، شاید چندان خوشایند نباشه.
-بنویس، بنویس-
عصری اومدم درِ تاکسی رو ببندم که کنار انگشت شستم ساییده شد به تیزیِ روی در و یه خراش باریک برداشت. الان یه منحنیای حک شده رو دستم که از یه طرف که شروع میشه قرمزه و کمکم صورتی میشه و بعدم کاملا محو میشه. دردناکه، سوزشآوره، اما زیبایی واقعا منحصربهفردی داره.
چند ساعته که یه حسی دارم که فک می کنم مرکز جهانم و همه چی داره به اراده من پیش می ره.
کم طول می کشه، می دونم. اما تو همین مدت کوتاه، می خوام دنیا رو به هم بریزم.