از حرفی که زدم بلافاصله خجالت کشیدم و تمامِ آثاری رو که منوُ یادِ اون حرف مینداخت، از رو کرۀ زمین پاک کردم؛ به این امید که بهزودی یادم بره. با اینکه میدونستم اونی که نباید حرفموُ خونده بود.
*یه چیزِ چسبناک، یه چیزِ چسبناکِ فشرده از یه جایی نزدیک معدهم شروع میشه و پخش میشه تو کلِ بدنم. میاد بالا و گلوموُ فشار میده. میاد جلوی چشمام، چشماموُ میسوزونه. دستاموُ کرخت میکنه. پاهاموُ شل میکنه. میلرزم و میافتم زمین. میزوُ میگیرم و میخوام خودموُ بکشم بالا ولی دوباره میافتم. جمع میشم توی کنجِ قهوهایِ سوختۀ همون دو تا دیوار. چقدر همهچی مثلِ قبر میمونه اینجا. لعنتی، واقعاً مثلِ قبر میمونه اینجا. بعدم گونههام شروع میکنن به قرمز شدن. گُر میگیرم و خودموُ پرت میکنم از این خرابشده بیرون. به زمین نگاه میکنم، به دوروبرم نگاه میکنم، به ماشینا، به آدما. به آسمون نگاه میکنم. یه چیزی بباره از این لامصب بابا، یه چیزی بباره. چرا هیچجا هیچ خبری نیست؟ توی باغچۀ جلوی درش نشستم و با دستام دارم خاکِ باغچه رو میرم تو. باورت میشه که یه آن حس کردم که دارم از تو خاکِ اونجا واردِ یه دنیای دیگهای میشم؟ بله، اینطوریه. اوضاع اصلاً عادی نیست.
*داره میگه به نظرِ من همین که تو زندهای، خودش شگفتانگیزترین اتفاق دنیاست.
*یادمه پارسال این موقع، نشسته بودم تو موون و داشتم میزدم تو سر خودم و یه لیستی درست میکردم با عنوانِ «ناکامیهای زندگی، بیستوسوم آذر 94». بعد م یهو نمیدونم چی شد که زد به سرم که با اون میز و صندلی یه عهدی ببندم که سالِ بعد میام میشینم همینجا و به همین میز و همین صندلی تعریف میکنم که اوضاعِ همۀ این چیزایی که اینجا لیست کردم بهتر شده. حالا امروز همون «اون» روزه، اما من هرچی میگردم اون لیستوُ پیدا نمیکنم.
وسطِ ظهر، بعد از گذشتِ یک ساعت و نیم، میفهمم که تمامِ این یک ساعت و نیمی که گذشت رو بدونِ اینکه حتی سرموُ تکون داده باشم، چونهموُ گذاشتم رو زانوهام و روی مبل نشستم و خیره شدم به اون دو تا تارِ مویی که رو زمینِ سفیدِ خونه افتاده. و بعدِ یک ساعت و نیم یهو که از جام بلند میشم، سرم بدجوری گیج میره و مجبور میشم چند دقیقه بشینم که همهچی دوباره به حالتِ عادیش برگرده.
پیرمردِ رانندۀ تاکسی دستاش میلرزید و عصبانی بود. دوبار نزدیک بود با بدترین وضعیت تصادف کنیم. و عینِ هر دوبار، سرشوُ از پنجره میبره بیرون و آسمونوُ نگاه میکنه و دو سه تا فحشِ آبدار تو هوا ول میکنه. یه جوری که فکر میکنی داره به آسمون و درخت و زمین و هوا و زندگی فحش میده نه به آدمِ بهخصوصی.
آقای مسنی که هرروز بعدِ غروب، میشینه کنارِ دستفروشای تو پایانه و هدفون میفروشه، وسطِ ظهر یه کلاهِ لبهدار گذاشته سرش و نشسته زیرِ سایهبون. و من دارم از روبهروش رد میشم. نگاهم میکنه. نزدیک که میشم، بعد از چهار سال، برای اولینبار چشمتوچشمِ هم میشیم. اما اونقدر صمیمی با همدیگه سلامعلیک میکنیم که یکی که نمیدونه فک میکنه دو تا رفیقِ خونوادگیِ چندین و چند سالهایم که بعد از مدتها همدیگه رو پیدا کردیم.
توی کافه، تو میزِ کناریم، تقریباً یه فقره ضربوشتم داره اتفاق میافته. خانوم و آقای جوونی نشستن و صداشون بالا رفته. کمکم داره رنگِ صورتشون م تغییر میکنه و از جاشون بلند میشن و کم مونده لیوانای روی میزو به سمتِ همدیگه پرتاب کنن. و تمامِ آدمهای باقیِ میزا هم یه جوری که انگار همهچی مثلِ همیشهس، دارن به گفتگوهای خودشون ادامه میدن.
اتوبوس بدجوری ترمز میکنه و یه خانومِ آرایشکرده و تروتمیزی، از تهِ اتوبوس، پرت میشه به سرِ اتوبوس و اون لحظهای که داره میافته زمین، دستشوُ میگیره به شالِ یه خانومِ دیگهای و پارهش میکنه. صدای پاره شدنِ اون شال تو کلِ اتوبوس میپیچه. خانومِ صاحابِ شال که از عصبانیت رگهای صورتش زده بیرون، شروع میکنه دادوبیداد کردن و به خانومِ پخشِ زمین فحش دادن.
یک لحظه بود. دراز کشیده بودم و احساس کردم تمامِ دنیا ساکت و ساکن شده. دیگه صدای تلویزیونوُ اون بیرون نمیشنیدم. درواقع صدای هیچی رو نمیشنیدم. اگه خرافاتیتر بودم، لابد میگفتم که این «سکوت» معنیش اینه که یه طوفان مهیبی اومده بوده امروز و ما تو چُرتِ بعدازظهرمون نفهمیدیم چی بوده و چی شده و الان همهچی فقط آروم و تموم شده. یا شایدم مثلا فردا پسفردا، یه طوفانِ مهیبی در راهه و ماها ازش بیخبریم و اینا همه یه آرامشی قبل از اون طوفانه.
خلاصه که همهچیز به شکلِ اضطرابآوری غیرعادیه.
*میتونستم همینطوری ول نکنم برم، میتونستم برگردم و یه چیزی بگم، میتونستم داد بزنم و مردموُ خبر کنم. یا نه، میتونستم همونجا دستشوُ از مچ بگیرم و فشار بدم تا انگشتاش سیاه بشن، میتونستم تمامِ عصبانیتموُ همونجا توی مشتام جمع کنم و یه دونه درشتشوُ حوالۀ صورتش کنم که از پلهها بیفته پایین و پخشِ زمین بشه، میتونستم تمامِ تصورای توی ذهنموُ روی همون آدم و روی همون پلههای پلِ عابر، پیاده کنم.
اما خب.. من هیچکدوم از این کارا رو نکردم. فقط سرموُ چند ثانیه برگردوندم و هیکلِ بزرگ و هَرز و مریضشوُ نگاه کردم. دیدم که اونم زیرِ چشمی داره منو نگاه میکنه. و فقط همین. دوباره برگشتم و راهِ خودموُ ادامه دادم و اشکام ریختن رو کفِ فلزیِ پلِ عابر. اما الان از تصورِ تصاویرِ شنیعی که میتونستم همون لحظه باعثش بشم، دارم منفجر میشم.
*به قولِ یارو گفتنی «گاهی فک میکنم آدم اصلاً به دنیا اومده که اسبابِ تفریحِ مردم بشه.» گاهی حس میکنم زانوهاموُ جمع کردم تو خودم و سرموُ گذاشتم روشون و وسطِ دنیا نشستم. و یه سری آدم دورم وایستادن و دارن هرهر بهم میخندن. سرموُ میارم بالا تا لااقل قیافههاشونوُ ببینم، اما همهچی خیلی محوه. یه مِهی از خشم و غم و اشک و عشق و رفاقت و یه عالمه چیزِ دیگه، جلوی اینکه بتونم همهچی رو دقیق ببینم میگیره. از رو شمایلِ محوشون میتونم حدس بزنم یه چیزایی اما نمیتونم از هیچی مطمئن بشم. و همین باعث میشه که دوباره سرموُ بذارم رو زانوم و هیچوقت هیچ حرفی نزنم.
*همۀ این داستانا و اتفاقا، باعث شد بفهمم که یه حرفایی و یه لبخندایی و یه رفاقتایی، چقدر عمیق و بیسروصدا توی من ریشه کرده طیِ همۀ این سالها. که یه لبخندِ مجازی و چهار تا جمله و چند تا بیت شعر، میشه یه بخشِ زیادی از چیزی که مغزموُ پر میکنه و زنده نگهم میداره واسه چند ساعت، بدونِ اینکه حتی بفهمم که دارم بهش فکر میکنم.
*نگاهِ مستقیمِ آدما معذبم میکنه. فرو میره تو بدنم. اونقدری که باعث میشه یا سریعاً بحثوُ عوض کنم، یا از اون جمع فرار کنم، یا آرزو کنم که کاش از بینِ لباسام محو میشدم یه جوری.
با مغزِ تهیام از خواب بیدار میشوم و فکرهایم در کمتر از چند دقیقه مثلِ توپِ پینگپونگ خودشان را به درودیوار میکوبند و تمامِ مغزم را پر میکنند.
این روزها بیشتر از هر زمانِ دیگری دیوانهام و به تنها چیزی که میتوانم فکر کنم این است که میدانم که در وصفِ این روزها و شبهای دیوانگی شاعر میفرماید که:
«خستهم از کلامِ قصار و
راویانی که قصد میکنند در شفای حالِ من.»
پ.ن: دست و دلم آنچنان به ثبت کردنِ وقایع هم نمیرود.
سرم داغ کرده بود. نبضِ رگهای زیرِ پوستم اونقدر محکم می زدن که بالا و پایین شدنشون رو می دیدم. تمامِ صورتم قرمز شده بود و چشام فقط یه سری تصویرِ کش اومده و محو از دوروبرم می دید.
یهو قلبم همچنان که می تپید و من صداشو به اندازه ی صدای ماشینای اطرافم می شنیدم، از قفسه سینه م جهید بیرون.
و من افتادم رو زمین، تو خودم مچاله شدم و یه فریادِ خفه ای کشیدم و دیگه صدایی ازم درنیومد.
*لحظاتی که احساسِ بیعرضگی و کوتاهدستی میکنم، ناخواسته به «سنت» پناه میبرم.
*چیزی که ازش حرف میزنم، «امکان»ِ مهم بودنه. یه مدته فهمیدم که «وجود داشتن»م «ممکنه» بتونه تو زندگیِ یه آدمایی مهم باشه. و دقیقا فقط همین. و به این فک میکنم که اگر خانواده اصولا این احساس رو به آدم منتقل نکرده باشه، به هیچ دردِ خاصی نمیخورده تا به حال. بنابراین غمانگیز بودنِ زندگی، همچنان باقیه، به قوتِ قبل، و شاید م بیشتر.
*دست و پا میزنیم تو لجن،
به امید اون لحظههایی که قراره بیان و ما رو واسه چند دقیقه نجاتمون بدن از خودمون.
یا لااقل فک کنیم که دارن نجاتمون میدن.
و بعدشم دوباره ولمون کنن تو همون مردابِ مهیب و کُشندۀ خودمون.
*تو هرگز نمیفهمی که چطور آرشهات را بر روح و جانِ من میکشی کلهر.
*مدتهاس که دارم فک میکنم که تمامِ اون چیزی که از زندگی میخوام، یه کودکه فقط.
که کمکش کنم بتونه بدون اینکه دغدغۀ فتح کردنِ قلهای یا بالا بردن کاپِ قهرمانیای یا به گردن انداختن مدالی رو داشته باشه، به پرواز کردنِ خودش فکر کنه و بس.
تهش همیشه همینه. فرزندِ عزیزِ من، باید اون چیزایی رو که من تجربه نکردم، تجربه کنه.
*در آخر باید بگیم که درست نیست وقتی از احوالات حرف میزنیم، از دیوانگیهامون چیزی نگیم. به همین خاطر هم جا داره اشارهای کنم به "مسافری که به انتظارش نشستهایم" و به اینکه "از کجا که هم از نیمۀ راه بازنگشته باشد" و این حرفا. به ترسهای دیوانهکنندۀ زندگی. و به این قاعدۀ «همیشه دیوانه بودنِ» من. (تهِ ایهام و تضمین و بسیاری دیگه از آرایههای ادبی رو درآوردم با این جملات)
با تشکر.
چهجوری چنگ نزدم که همهچی رو همونطوری، تو همون حالت نگه دارم؟ چه جوری خودمو قفل نکردم اون لحظه؟ چهجوری تونستم؟
-بنویس-
داشت بارون میاومد. چار نفری یه سیگار برگ خریده بودیم و روبهروی یه زمینِ بزرگی وایستاده بودیم که معلوم بود قبلا یه باغی بوده و الان سوزوندنش. عین این تصویرایی بود که تو فیلما میخوان از یه جای مخوف نشون بدن. یک عالمه درخت داشت که سر تا پا سیاه شده بودن. درختای کوتاه با شاخه های بلند و کج و کوله. واقعا فضای مخوفی بود. مخصوصا که هوام خیلی بارونی بود و ابرا کلِ آسمونو پوشونده بودن و کلِ زمینو خیس کرده بودن. اصلا به طرز عجیبی همهچی تیره بود اون لحظه. منم ارتباط ویژهای با اونجا برقرار کرده بودم. سِحر شده بودم انگار. از جام تکون نمی خوردم. رفقام هی میگفتن که زودتر باید از اینجا بریم ولی مگه میشد منو جمع کنی از اونجا؟ خودمو تو اون زمین میدیدم اصلا. حس میکردم اگر من زمین بودم، لابد یه همچین شکلی داشتم. بزرگ، با علفهای هرز بلند و تهسیگارای تجزیه نشده، با یه عالمه درختِ کوتاه و سیاه.
-بنویس، بنویس که یادت نره-
«از شدتِ تعلقِ من به تو، ستارهها به وحشت میافتند»، این یک برداشت خودخواهانه از جملهای از بوبن است.
حاجی کی میگه که ما نمیفهمیم معنی این جور جملهها رو؟ کی میگه ما تا حالا تجربهش نکردیم؟ تو بیا چند لحظه با من راه برو تا واست بگم از تمامِ لحظههایی که کنارم میبینمش و باهاش حرف میزنم. که تو هر شرایطی و هر فاصلهای هم که باشیم، «کم بودن»ِ آغوشش رو حس میکنم. «وابستگی» آدمو از پا درمیاره. وابستگی من به تو داره از پا درم میاره.
-بنویس که یادت نره-
یه روز با خودم فک کردم که من میتونم یه هرزۀ تمام عیار باشم. منظورم اینه که روحیهشو تو خودم میبینم همیشه. اینکه از بغلِ این یکی خودمو جمع کنم و برم تو بغلِ اون یکی و آخرشم پولمو بگیرم و بعدشم انگار نه انگار. مهم ترین خاصیتش اینه که کار پوچی نیست، شاید چندان خوشایند نباشه.
-بنویس، بنویس-
عصری اومدم درِ تاکسی رو ببندم که کنار انگشت شستم ساییده شد به تیزیِ روی در و یه خراش باریک برداشت. الان یه منحنیای حک شده رو دستم که از یه طرف که شروع میشه قرمزه و کمکم صورتی میشه و بعدم کاملا محو میشه. دردناکه، سوزشآوره، اما زیبایی واقعا منحصربهفردی داره.
صدا م تو گلوم گیر کرده و بیرون نمیاد. یه انرژی پتانسیل وحشتناکی تو مشتای دستم وجود داره. چشام که باز می شه، تعجب می کنم که زنده م و دارم چشامو دارم باز می کنم. از دیشب تا حالا انگار صد سال، صدها سال گذشته باشه.