اینجا کسی زندگی میکند که تمامِ زندگیاش این است که آدمها را نگران نگاه کند.
*این چایی، همیشه همینقدر تلخ و تُند و غلیظ و بدمزه بوده؛ اما میذارم که وجودموُ داغ کنه و یادآورِ روزهایی باشه که همین تلخی و تندی و غلیظی و بدمزگی، تنها طعمی بوده که هرلحظۀ زندگیِ منوُ تشکیل میداده.
*داره بهار میاد، بهارِ خوشبوی خوشایندِ لطیف، با گلهای صورتی و زردِ تو خیابونای تهران. داره بهار میاد، و من به خوابیدن توی چمنای پارک ملت فک میکنم؛ نه به کنکور و کار و زندگی و هیچ چیزِ دیگهای.
*میگن قبلنا یه خلافکاری وجود داشته که از هرکی که فکرشوُ کنین یه چیزی کَنده بوده و به ده بیست نفر تجاوز کرده بوده و پلیس و خانواده و در و همسایه، مدتها دربهدر دنبالش بودن و به همه سپرده بودن و عکسشوُ تو روزنامهها چاپ کرده بودن و واسه سرش جایزه گذاشته بودن. یارو تو تمامِ این مدت، تو یه جنگلی اطرافِ شهر، یه کلبه واسه خودش درست کرده بوده و زندگیشوُ میکرده و به هیچجاشم نبوده که تو این مدت یه لشکر آدم دنبالشن.
یه روز، یه بچهای واسه خوشگذرونی و تجربه و آزمایش و اینا پشتِ رُل نشسته بوده و با خیالِ آسوده ماشینِ باباشوُ میرونده که اتفاقی ترمز از زیرِ پاهاش لیز میخوره و میزنه به یه بنده خدایی، یه آدمِ چاق با سیبیلای شلاقی، تو یه جنگلی اطرافِ شهر.
*اون موقعا میتونستم به باد و بوی کُنار و بوسیدنِ تو فکر کنم. اما ترجیح میدادم که همهچی رو همونجوری که واقعاً هست، همونجور دردناک و فاجعهآمیز جلوی چشمام تصور کنم. حقیقتوُ همونجوری که وجود داره؛ بیپرده و واقعی و عریان، مثلِ همخوابگیِ دو تا آدم.
میگفت هروقت وارد میشم، تو لباسایی که آویزون شدن، دنبال پالتوی قرمز تو میگردم.
دوشنبهروزی، چیزی در میانِ شکمم و میانِ مغزم و میانِ روحم مرا هممیزند. تمامیِ این کلمات را با سرگیجۀ مطلقِ این لحظه از زمستانِ امسال، از قبرستانِ خاطرهها و تنهاییها و معاشرتهای بیقیدِ بیدلیلِ خوشایند مینویسم:
حتماً یادت هست که روزی به تو قول داده بودم که هر زمان از روز که بخواهی سرت را بالا کنی و دودها را کنار بزنی و آسمان را نگاه کنی، میتوانی مرا ببینی که تو را نگاه میکنم. میتوانی ببینی که حرکاتت را دنبال میکنم. که برای تو قصه تعریف میکنم و در ناخودآگاهم اسمِ تو را زمزمه میکنم.
اما حالا ماجرا آنطور که انتظار میرفت، پیش نرفته است. باید یادمان باشد که همیشه و همیشه در خیالاتِ آدم، جایی برای خطا و سردرگمی وجود دارد. حالا تو سرت را بالا کردهای و مرا هم میبینی که تو را نگاه میکنم، اما کم طول میکشد تا بفهمی که اینبار جز این نامرادیِ مُسَلمِ این لحظه، چیزی در دستانم وجود ندارد که قصهاش را برایت تعریف کنم. میخواهم اینبار فقط مرا ببینی که چشمهایم روی هم نمیمانند؛ که دیدنیهای تاریک و روشن آنقدر برایم زیادند که تمام نمیشوند؛ که اینبار از پلکهایم به آسمان آویزان شدهام؛ که خوابم نمیبرد.
حالا فارغ از همۀ اینها، میخواهم تمامِ کلماتِ زنندۀ خیالاتم را دور بریزم و فقط به تو فکر کنم؛ تو، با همان پیراهنِ سیاه، در همان باغِ پردرختِ خشکیدۀ بدبو، که بیتوجه به هر اتفاقی در توهمِ دروغِ بهشتِ خودت لابهلای جنازۀ درختان میرقصیدی. یادم است جایی گفته بودم که «مقصرِ اصلی همیشه آن کسی است که دروغ میشنود، نه آن کس که دروغ میگوید.» این بالا همهچیز بوی دود و دروغ و استفراغ میدهد.
*یه چیزِ چسبناک، یه چیزِ چسبناکِ فشرده از یه جایی نزدیک معدهم شروع میشه و پخش میشه تو کلِ بدنم. میاد بالا و گلوموُ فشار میده. میاد جلوی چشمام، چشماموُ میسوزونه. دستاموُ کرخت میکنه. پاهاموُ شل میکنه. میلرزم و میافتم زمین. میزوُ میگیرم و میخوام خودموُ بکشم بالا ولی دوباره میافتم. جمع میشم توی کنجِ قهوهایِ سوختۀ همون دو تا دیوار. چقدر همهچی مثلِ قبر میمونه اینجا. لعنتی، واقعاً مثلِ قبر میمونه اینجا. بعدم گونههام شروع میکنن به قرمز شدن. گُر میگیرم و خودموُ پرت میکنم از این خرابشده بیرون. به زمین نگاه میکنم، به دوروبرم نگاه میکنم، به ماشینا، به آدما. به آسمون نگاه میکنم. یه چیزی بباره از این لامصب بابا، یه چیزی بباره. چرا هیچجا هیچ خبری نیست؟ توی باغچۀ جلوی درش نشستم و با دستام دارم خاکِ باغچه رو میرم تو. باورت میشه که یه آن حس کردم که دارم از تو خاکِ اونجا واردِ یه دنیای دیگهای میشم؟ بله، اینطوریه. اوضاع اصلاً عادی نیست.
*داره میگه به نظرِ من همین که تو زندهای، خودش شگفتانگیزترین اتفاق دنیاست.
*یادمه پارسال این موقع، نشسته بودم تو موون و داشتم میزدم تو سر خودم و یه لیستی درست میکردم با عنوانِ «ناکامیهای زندگی، بیستوسوم آذر 94». بعد م یهو نمیدونم چی شد که زد به سرم که با اون میز و صندلی یه عهدی ببندم که سالِ بعد میام میشینم همینجا و به همین میز و همین صندلی تعریف میکنم که اوضاعِ همۀ این چیزایی که اینجا لیست کردم بهتر شده. حالا امروز همون «اون» روزه، اما من هرچی میگردم اون لیستوُ پیدا نمیکنم.