روتوُ برنگردون از من لعنتی. یه سلام بهت کردم فقط. تو نخوای دیگه بهت سلامم نمیکنم. فقط تا اینجا اومدم که بگم: آره، درست فهمیدین. تو تمامِ این مدت، شما فقط خیال میکردین که از اون آدمی که باهاتون بیست ساله زندگی کرده، چیزی میدونین. فقط خیال میکردین که میشناسینش.
شما نمیدونستین که یه هیولا توی من خوابیده بوده همیشه؛ یه هیولای واقعی. یه هیولایی که دربرم میگیره و غرقم میکنه تو خودش و خودشم توی من غرق میشه. گاهی فقط باهام رفیقه، گاهی منوُ میگیره تو بغلش و نوازشم میکنه، گاهی هم خودشوُ واسم لوس میکنه و از من میخواد که نوازشش کنم. اما بیشترِ وقتا، خودِ خودِ خودمه. من و اون با همدیگه این چیزی رو که میبینین ساختیم. اون یه بخشی از وجود منه و من یه بخشی از وجودِ اون. هویتمون با هم قاطیه. همۀ اون چیزایی که فهمیدین، اون آدما و رفتارای وقیح و حرفای رکیک و هزارتا کوفتِ دیگه که حتماً تا حالا از بر شدینشون، تیکتیکۀ اون هیولا رو ساختن. احساسِ من به اون آدما منوُ ساخته، این «من»ای رو که همیشه فک میکردین میشناختین. بپذیرین که تو تمامِ این مدت با یه هیولا طرف بودین ولی چیزی ازش نمیفهمیدین. هیولا رو قبول کنین، همونطور که من هیولا نبودنِ شما رو قبول کردم.
یه تعفن، یه ناچاری و یه تاریکیِ واقعاً عمیقی تو روابطِ خانوادگی هست که هیچوقت نمیشه هیچ کاریش کرد. نه میشه کلاً ولش کرد و نه میشه بهش سفت چسبید. فقط میشه نگاهش کرد و منتظر بود و دید که اون داره با تو چی کار میکنه. میشه با درداش گریه کرد و با خندههاش خندید، بدونِ اینکه هیچوقت واقعاً فکر کرد که چرا باید عکسالعملی نشون داد اصلاً؟
اما الان، نه میتونم گریه کنم و نه میتونم بخندم. از اضطرابِ پوچِ برملا شدنِ واقعاً «هیچی»، خوابم نمیبره و احساس میکنم بهم تجاوز شده. دارم فک میکنم کاش تجاوز میشد اصلاً.
همه ی بدوبدوهای چندین و چند روزه واسه غذای مهمونی تو نیم ساعت تموم شد.
تمامِ مباهاتِ زندگیِ نکبتشان، پایبند بودن به قانونی است که به راحتی می توانست طور دیگری باشد.
پ.ن: پوچ نیست؟