سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

اوج و فرود

چند ماه زندگی تو یه جای دورافتاده.

طوری که دسترسی‌هام به آدما قطع شه و آخرین چیزی که ازشون واسم مونده باشه، اون تصویری باشه که از همدیگه خداحافظی کردیم. اون تصویری که تو دستام فشارشون دادم و بوسیدمشون و ولشون کردم.

این، دقیقا اون چیزیه که الان بهش نیاز دارم؛ که گمونم در زبانِ فارسی، بهش میگن «سر به بیابون گذاشتن».

تناقض

لحظه ها به شکل جنون آوری دیر می گذرن

و سالها به طرز جنون آوری سریع.

فراتر از همه چیز

آه کلهر،

کلهرِ عزیزم، که روحم را می‌لرزانی و آنچه را که بر من می‌‌گذرد شدت می‌دهی،

روزی تو را ملاقات خواهم کرد و به تو خواهم گفت که شب‌های مرگ‌آسای بسیاری دستم را گرفتی و مرا از قعرِ چاه بیرون کشیدی و نجاتم دادی.

به‌راستی که به مقام، پروردگاری.

دیالوگ

میگه بابا خدا نکنه.

میگم خدا خیلی وقته ما رو کرده بابا.

چس‌ناله

سخت می‌گذرد. نمی‌دانم به چه فکر می‌کنم. دستانم معمولا کند حرکت می‌کنند. فکرم پریشان است. پاهایم سنگین شده‌اند و کشیده می‌شوند.

تاریک است. همۀ ساکنانِ زمین تاریک شده‌اند. مغزم، مغزم درد می‌کند. آسمان را نگاه می‌کنم. به‌دنبالِ نقطه‌های نورم. می‌خواهم ستاره‌ها را پیدا کنم. می‌خواهم که بشمارمشان. اما نمی‌بینم. همه‌جا تاریک است. عینک به چشم ندارم. چیزی نمی‌بینم. نقطه‌های نور را نمی‌بینم. ستاره‌ها را نمی‌بینم. عینک که نداشته باشم، دیگر هیچ‌چیز نمی‌بینم.

آخ که من هم به قدرِ کسانی که در تمامِ زندگی شماتتشان می‌کردم، حقیرم. من هم چرتکه می‌اندازم و حساب و کتاب می‌کنم و این یکی را روی آن یکی می‌گذارم و ستاره می‌شمارم.

اما روزی تمامِ بندها را از دست‌ها و پاهایم باز می‌کنم. روزی می‌رسد که خودم را بین هوا و زمین رها می‌کنم. روزی از همه‌چیز رها می‌شوم و در وارسته‌ترین حالتِ مرگ، خودم را در جای دورافتاده و دورازذهنی دفن می‌کنم.

قدیمی

بماند:

اون پایین که بودیم و نور که می‌خورد تو چشامون، از هیجان هی بالا و پایین می‌پریدیم و خورشیدوُ به همدیگه نشون می‌دادیم و قلبامون تندتر می‌زد.

آخرشم یه روز دست همو گرفتیم و پریدیم بالا. قیافه‌هامونو باید می‌دیدی. هی می‌خندیدیم. چشامونو می‌بستیم و دست همدیگه رو فشار می‌دادیم و بلندتر می‌خندیدیم. نزدیکتر که می‌شدیم، صورتمون می‌سوخت بیشتر. ولی ما غممون نبود. بیشتر می‌خندیدیم. 

دیگه چیزی نمونده بود که دستمون بهش برسه. خودمونوُ کش می‌آوردیم و سعی می‌کردیم هر جوری شده، زودتر بهش برسیم.

خب.. آخرشم بهش رسیدیم و خورشیدوُ لمس کردیم، ولی به ثانیه نکشید که همونجا خاکستر شدیم و ریختیم پایین. هر دوتامون.

«سبُک بودن» هم‌طرازِ «پرواز کردن» است؟

آدمیزادی که ظرایفِ رفتار و حالاتِ تن و چهرۀ آن «دیگری» را برای خود مونمی‌شکافد، در وارسته‌ترین حالتِ مرتبط بودن، می‌تواند جانِ طرف را بگیرد.
به نقلی دیگر و به عبارتی شایسته‌تر، بر چنین دو فردی که به سایه انداختنِ مژه‌ها روی چشم‌ها، به جمع شدنِ لب‌ها و خندیدن‌ها، به حرکتِ سرانگشتان روی گونه‌ها بی‌اهمیت‌اند، حتی واجب است که یکدیگر را هلاک کنند. آن هم نه آنکه در آن ابتکارِ به‌خصوصی به‌کارگیرند. باید با شلیکِ قطعیِ گلوله‌ای، آن هم با چشمانِ بسته، بی‌پروا و به‌سرعت کار را تمام کنند. به یکباره مغزِ دیگری را منهدم و از شرِ خود فارغشان کنند.
تا زیرِ عذابِ اهانتی که به کائنات و آفرینش کرده‌اند، شاید آسوده‌تر بمیرند.

دیوانگی

عین دیوونه ها، قشنگ عین دیوونه ها دراز بکش و زل بزن به شیشه ی شکسته و رنگهای غلیظ و خطوطی که کشیده میشن.

ثبت وقایع

وسطِ ظهر، بعد از گذشتِ یک ساعت و نیم، می‌فهمم که تمامِ این یک ساعت و نیمی که گذشت رو بدونِ اینکه حتی سرموُ تکون داده باشم، چونه‌موُ گذاشتم رو زانوهام و روی مبل نشستم و خیره شدم به اون دو تا تارِ مویی که رو زمینِ سفیدِ خونه افتاده. و بعدِ یک ساعت و نیم یهو که از جام بلند می‌شم، سرم بدجوری گیج می‌ره و مجبور می‌شم چند دقیقه بشینم که همه‌چی دوباره به حالتِ عادیش برگرده.

 

پیرمردِ رانندۀ تاکسی دستاش می‌لرزید و عصبانی بود. دوبار نزدیک بود با بدترین وضعیت تصادف کنیم. و عینِ هر دوبار، سرشوُ از پنجره می‌بره بیرون و آسمونوُ نگاه می‌کنه و دو سه تا فحشِ آبدار تو هوا ول می‌کنه. یه جوری که فکر می‌کنی داره به آسمون و درخت و زمین و هوا و زندگی فحش می‌ده نه به آدمِ به‌خصوصی.

 

آقای مسنی که هرروز بعدِ غروب، می‌شینه کنارِ دستفروشای تو پایانه و هدفون می‌فروشه، وسطِ ظهر یه کلاهِ لبه‌دار گذاشته سرش و نشسته زیرِ سایه‌بون. و من دارم از روبه‌روش رد می‌شم. نگاهم می‌کنه. نزدیک که می‌شم، بعد از چهار سال، برای اولین‌بار چشم‌توچشمِ هم می‌شیم. اما اونقدر صمیمی با همدیگه سلام‌علیک می‌کنیم که یکی که نمی‌دونه فک می‌کنه دو تا رفیقِ خونوادگیِ چندین‌ و چند ساله‌ایم که بعد از مدت‌ها همدیگه رو پیدا کردیم.

 

توی کافه، تو میزِ کناریم، تقریباً یه فقره ضرب‌وشتم داره اتفاق می‌افته. خانوم و آقای جوونی نشستن و صداشون بالا رفته. کم‌کم داره رنگِ صورتشون م تغییر می‌کنه و از جاشون بلند می‌شن و کم مونده لیوانای روی میزو به سمتِ همدیگه پرتاب کنن. و تمامِ آدم‌های باقیِ میزا هم یه جوری که انگار همه‌چی مثلِ همیشه‌س، دارن به گفتگوهای خودشون ادامه می‌دن.

 

اتوبوس بدجوری ترمز می‌کنه و یه خانومِ آرایش‌کرده و تروتمیزی، از تهِ اتوبوس، پرت می‌شه به سرِ اتوبوس و اون لحظه‌ای که داره می‌افته زمین، دستشوُ می‌گیره به شالِ یه خانومِ دیگه‌ای و پاره‌ش می‌کنه. صدای پاره شدنِ اون شال تو کلِ اتوبوس می‌پیچه. خانومِ صاحابِ شال که از عصبانیت رگ‌های صورتش زده بیرون، شروع می‌کنه دادوبیداد کردن و به خانومِ پخشِ زمین فحش دادن. 
 

یک لحظه بود. دراز کشیده بودم و احساس کردم تمامِ دنیا ساکت و ساکن شده. دیگه صدای تلویزیونوُ اون بیرون نمی‌شنیدم. درواقع صدای هیچی رو نمی‌شنیدم. اگه خرافاتی‌تر بودم، لابد می‌گفتم که این «سکوت» معنیش اینه که یه طوفان مهیبی اومده بوده امروز و ما تو چُرتِ بعدازظهرمون نفهمیدیم چی بوده و چی شده و الان همه‌چی فقط آروم و تموم شده. یا شایدم مثلا فردا پس‌فردا، یه طوفانِ مهیبی در راهه و ماها ازش بی‌خبریم و اینا همه یه آرامشی قبل از اون طوفانه. 


خلاصه که همه‌چیز به شکلِ اضطراب‌آوری غیرعادیه.

"من به بند افسونم"

تو نه از تبار نسیم و بهار،
که از تبار آفتاب سوزانی؛
گزنده و گریزناپذیر.