فکر میکنم تو تنها آدمی هستی که هیچ فاصلهای ازت رو هیچوقت نمیشه تحمل کرد.
میتونی به عنوانِ یکی از رکوردهای زندگیت ثبتش کنی.
با مغزِ تهیام از خواب بیدار میشوم و فکرهایم در کمتر از چند دقیقه مثلِ توپِ پینگپونگ خودشان را به درودیوار میکوبند و تمامِ مغزم را پر میکنند.
این روزها بیشتر از هر زمانِ دیگری دیوانهام و به تنها چیزی که میتوانم فکر کنم این است که میدانم که در وصفِ این روزها و شبهای دیوانگی شاعر میفرماید که:
«خستهم از کلامِ قصار و
راویانی که قصد میکنند در شفای حالِ من.»
پ.ن: دست و دلم آنچنان به ثبت کردنِ وقایع هم نمیرود.
این روزا، یه مردی با موهای کم پشت و ریشای بلند و سیاه و قدِ کوتاه، شده آدمِ نقشِ اولِ زندگیِ من.
خیلی وقتا تو خیابونا میبینمش که دنبالم میکنه. بعضی شبا م میاد تو خوابم. خیلی وقتا م همینطوری از فکرم رد میشه و دو سه ساعت درگیرم میکنه.
نه هیچوقت چیزی میگه و نه کاری میکنه. همیشه فقط از دور رد میشه و میره. الان که فک میکنم، میبینم که یادم نمیاد که یه بارم نگاهش به من افتاده باشه. نه، اون هیچوقت به من نگاه نکرده. فقط همیشه خیلی دور یا نشسته بوده و سرش تو کار خودش بوده، یا اینکه داشته رد میشده فقط.
قبلنا چندبار تو یه پالتوی سیاهِ بلند دیدمش. الان ولی خیلی وقتا یه تیشرتِ خاکستری تنشه.
نمیدونم چرا حس میکنم که هر لحظه ممکنه به من آسیب بزنه. وقتایی که از خوابم رد میشه، با یه وحشتِ عجیبغریبی از خواب میپرم. هر بارم که تو خیابونا میبینمش، میدوم دنبالش که بالاخره بفهمم کیه، چیه، چی کار داره با من. اما هربار لابهلای جمعیت گمش میکنم.
بیشتر از هر آدمِ دیگهای به اون فک میکنم این روزا. همین که هیچوقت با من هیچکاری نداشته، همین که حتی یه بارم نگاهم نکرده قضیه رو ترسناکتر میکنه. حس میکنم قراره یه روزی یه جورِ عمیقی یه آسیبی به من بزنه که هیچجوره نشه ترمیمش کرد. یه طوفانی بیاد و هی منو بچرخونه و بچرخونه و اونقدر بکوبه اینور و اونور که بمیرم. یه همچین چیزی.
زمان یه جورِ وحشتناکی داره کش میاد هر لحظه. کلمهها هزار برابرِ زمانی که باید ببرن تا فهمیده بشن، زمان میبرن. با خودشون صدا دارن. هر کلمه با صدای تو، تو گوشم بیستهزار بار میچرخه و میچرخه و میچرخه و تکرار میشه و میچرخه.
الان که نگاه میکنم میبینم که سروتهِ قضیه رو نمیفهمم. یعنی هیچوقت نفهمیدم. فقط اینو میتونم ببینم که داری میخندی و من دیگه نمیتونم اوضاع رو تحمل کنم و میپرم یه تیکه ازت رو گاز میزنم. دوباره میبینم که موهات دارن تو باد رو صورتت تکون میخورن و من دیگه نمیتونم اوضاع رو تحمل کنم. پا میشم و میدوم و میرسم به یه استخری و خودمو ول میکنم اون تو و اونقـــــــــدر دستوپا میزنم تا بالاخره بیام بیرون.
الان همهچی دیگه تار شد ولی. عین وقتایی که عینکم باهام نیست. دیگه چیزی رو نمیتونم دقیق ببینم. یه سری رنگوُ میفهمم فقط. قرمز. آبی پررنگ. سیاه. قرمز. سیاه. آبی پررنگ.
فقط صدا میشنوم. بو میکشم تا اطرافموُ بفهمم. صدای سوختنِ سیگار میاد. بوی سیگار میاد. بو میکشم. بو میکشم. بو میکشم. بهت گفته بودم که بوی سیبای قرمزوُ میدی؟
پ.ن: میگه که: «مرا به دیدن جسمانی تو هیچ نیازی نیست. چنان پُرَم از تو، چنان پُر، که بیشتر شبیه شوخی زیبایی هستم.»
تو آدمِ "هرگزِ" زندگی من بودی.
ساکت نشسته بودیم یه گوشه و رفته بودیم تو فکر که بابا این چیزا چیه تو مغزمون آخه، داشتیم عاجزانه از اون چرخِ عزیزی که تو جمجمهمون میچرخه، درخواست میکردیم که لطفا یه کم آرومتر بچرخ. بذار بفهمیم داری چیکار میکنی. بذار بفهمیم داریم به چی فک میکنیم.
یهو دیدیم فلانی اومد نشست کنارمون و با یه قیافۀ خوشحال و حقبهجانبی شروع کرد به حرف زدن. دراومد که ولش کن بابا. مگه آدم چقد زندگی میکنه؟ میگفت اگه «آروم»ت نمیکنه واسه چی انقد چسبیدی بهش؟ واسه چی ولش نمیکنی؟ هی میگفت که بابا «آروم» باش. بابا «آروم» نیستی. بابا فلانیوُ نیگاه کن که چقد «آروم»ه؟
خلاصه که یهبند داشت حرف میزد و نمیذاشت مام چیزی بگیم.
یه لحظه که ساکت شد که یه نفسی تازه کنه، ما از این ور دراومدیم که داداش چرا نمیگیری؟ ما از اون دسته آدماییم که فقط مرگه که آروممون میکنه. گفتیم که آره، گاهی ولیعصروُ گز میکنیم و تماممدت زار می زنیم، گاهی از فکر و خیال سه ساعت پشتِ هم نمیتونیم بخوابیم، گاهی اونقد سیگار میکشیم که زبونمون سِر میشه، ولی حاجی اون وقتایی که شما آروم میگیری ما تنمون داغ میکنه تازه. سیستمِ بدنیمونه اصن. توفیر دارن با هم. ما که آروم نمیگیریم هیچوقت.
دوباره شروع کرد به زرزر کردن. این دفعه شدیدتر. قیافهشم خوشحالتر و حقبهجانبتر میشد. مام دیدیم دیگه فایده نداره. دیگه نتونستیم حرف بزنیم. چند لحظه نگاش کردیم، یه لبخند زدیم و از تو جیبمون چماقمونو درآوردیم و کوبیدیم تو کلهش. کلهش بهکل نابود شد. یارو تبدیل شد به یه «تن»ی که دست و پاهاش حرکت میکردن فقط. یه کم نیگاش کردیم، یه نفسِ راحت کشیدیم، بعد م پاشدیم رفتیم دو قدم اونورتر نشستیم و دوباره رفتیم تو فکر. این وسط فقط نفهمیدیم کلۀ یارو کجا پرت شد.
تو در من، سخت، ریشه دواندهای.
خودم را در تو نظاره میکنم و یقین میکنم از «بودن»م. از «وجود داشتن»م.