سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سعدی

به طاقتی که ندارم، کدام بار کشم؟

اتفاق

چشماتو ببند و ایمان بیار به معجزه ای که از تاریک ترین نقطه ی همه ی عالم، کورسوی نمور امید "زنده بودن"و توی دلت روشن نگه می داره.

قبل از آنچه «معجزه» نامیدمش

*می‌تونستم همین‌طوری ول نکنم برم، می‌تونستم برگردم و یه چیزی بگم، می‌تونستم داد بزنم و مردموُ خبر کنم. یا نه، می‌تونستم همون‌جا دستشوُ از مچ بگیرم و فشار بدم تا انگشتاش سیاه بشن، می‌تونستم تمامِ عصبانیتموُ همونجا توی مشتام جمع کنم و یه دونه درشتشوُ حوالۀ صورتش کنم که از پله‌ها بیفته پایین و پخشِ زمین بشه، می‌تونستم تمامِ تصورای توی ذهنموُ روی همون آدم و روی همون پله‌های پلِ عابر، پیاده کنم.
اما خب.. من هیچ‌کدوم از این کارا رو نکردم. فقط سرموُ چند ثانیه برگردوندم و هیکلِ بزرگ و هَرز و مریضشوُ نگاه کردم. دیدم که اونم زیرِ چشمی داره منو نگاه می‌کنه. و فقط همین. دوباره برگشتم و راهِ خودموُ ادامه دادم و اشکام ریختن رو کفِ فلزیِ پلِ عابر. اما الان از تصورِ تصاویرِ شنیعی که می‌تونستم همون لحظه باعثش بشم، دارم منفجر می‌شم.


*به قولِ یارو گفتنی «گاهی فک می‌کنم آدم اصلاً به دنیا اومده که اسبابِ تفریحِ مردم بشه.» گاهی حس می‌کنم زانوهاموُ جمع کردم تو خودم و سرموُ گذاشتم روشون و وسطِ دنیا نشستم. و یه سری آدم دورم وایستادن و دارن هرهر بهم می‌خندن. سرموُ میارم بالا تا لااقل قیافه‌هاشونوُ ببینم، اما همه‌چی خیلی محوه. یه مِهی از خشم و غم و اشک و عشق و رفاقت و یه عالمه چیزِ دیگه، جلوی اینکه بتونم همه‌چی رو دقیق ببینم می‌گیره. از رو شمایلِ محوشون می‌تونم حدس بزنم یه چیزایی اما نمی‌تونم از هیچی مطمئن بشم. و همین باعث می‌شه که دوباره سرموُ بذارم رو زانوم و هیچ‌وقت هیچ حرفی نزنم.

 

*همۀ این داستانا و اتفاقا، باعث شد بفهمم که یه حرفایی و یه لبخندایی و یه رفاقتایی، چقدر عمیق و بی‌سروصدا توی من ریشه کرده طیِ همۀ این سال‌ها. که یه لبخندِ مجازی و چهار تا جمله و چند تا بیت شعر، می‌شه یه بخشِ زیادی از چیزی که مغزموُ پر می‌کنه و زنده نگهم می‌داره واسه چند ساعت، بدونِ اینکه حتی بفهمم که دارم بهش فکر می‌کنم.

 

*نگاهِ مستقیمِ آدما معذبم می‌کنه. فرو می‌ره تو بدنم. اونقدری که باعث می‌شه یا سریعاً بحثوُ عوض کنم، یا از اون جمع فرار کنم، یا آرزو کنم که کاش از بینِ لباسام محو می‌شدم یه جوری.

شعار

زندگی هم مثل خیلی چیزای دیگه، درگیر یه دوره تناوب پوچ و بی مزه و احمقانه س. تکرار بی امان و چندباره ی همه ی حرف ها و جمله ها و تمام درگیری های فکری و روحی و جسمی.

به نظرم پشت همه ی این وقایع اگه خدایی هم وجود داشته همیشه، اونقدرا هم نمی تونه موجود خلاقی بوده باشه.

بیماری

از پی هر اتفاقی "کمال" را جستن، تنها خودش را به دنبال دارد.

آنچه نهایتا در دستان یک کمال طلب باقی می ماند، تنها و تنها "کمال طلبی" است و نه هیچ چیز دیگری؛ و نه هیچ چیز بیشتری.

همه سیاهی، حبیبم، همه تباهی

تصویری که از «زندگی» تو ذهنمه این چندروزه، پیدا کردنِ یه چیز زشت و بی‌ارزشی از تو یه سطل آشغاله که من خیال می‌کنم ارزشمنده.
و باید تمیزش کنم و ازش مراقبت کنم و بذارمش یه گوشه و دست بهش نزنم که مبادا خراب بشه.

بازم تابستون اومد

*آره، لازم بود که دوباره زیرِ یه اتفاقِ سخت و سنگین و عذاب‌آور لِه و لورده بشم. لازم بود که کلمه‌ها دوباره بیفتن به جونم و هجوم بیارن به مغزم تا دوباره بفهمم که هنوز م می‌تونم اون علائمِ زندگی کردنوُ تو خودم پیدا کنم. در و پنجره رو ببندم و آهنگوُ بلند کنم و داد بزنم و زارزار م گریه کنم. هنوز م ازم برمیاد که از رو اون تختِ لَختِ لعنتی بلند شم. و به این فکر نکنم که تمامِ زندگیموُ می‌تونم رو اون تخت، از این پهلو به اون پهلو بشم و واسه خودم شعر بخونم. 

 

*مثلِ دیدنِ یه فیلمِ خیلی ترسناک توی صفحۀ بزرگ سینما می‌مونه. همۀ زندگی تو رو یه جوری دربرمی‌گیره که با خودت فکر می‌کنی چیزی نیست که بتونه تو رو از این وضعیت نجات بده. توی سالنِ سینمایی که یه فیلمِ ترسناک با اون ابعاد و اونم با صدای بلند داره پخش می‌شه، تو دیگه محکومی که از هر اتفاقی که بیفته، بترسی. چیزی نمی‌تونه نجاتت بده، یا اصلا قرار نیست که اینطوری باشه. تو حالتی که همۀ اتفاقای ترسناکِ این زندگی، اونقدر بزرگ و اگزجره و با جزئیات، هجوم میارن به مغزت، از چیزایی که می‌بینی و صداهایی که می‌شنوی و لرزه‌ای که به کلِ بدنت میفته، هیچ‌جوره نمی‌تونی فرار کنی. فقط می‌تونی آروم‌آروم فرو بری تو صندلیِ سینما -فرو بری تو خودت- و دوروبرتوُ نگاه کنی و همه‌چی رو کم‌وبیش «فقط» بپذیری. و کم‌کم همۀ وجودت غرقِ اون چیزی بشه که خواسته یا ناخواسته، تمامِ دوروبرتوُ گرفته.

 

*اما من به طرزِ احمقانه‌ای گیر و گرفتارِ یه «خیال»م هنوز. یه «خیالِ» زیبا.

فریاد مورچه ها

می گفت: "ما همه نتیجه ی یه لحظه غفلت پدر و مادرمونیم."

شاید که آینده از آن ما

می‌گفت کف دستت دارم یه مرد می‌بینم. یه مردی که با پیژامه نشسته جلوی تلویزیون و با ولع داره غذا می‌خوره. به گمونم شوهرته. بیا نیگاه کن. ایناها. این نقطه‌هه م تویی. داری از کنارش رد می‌شی. نیگا چه به خودتم رسیدی کلک. آرایش کردی. لباستم قرمزه. داری خرامون خرامون از کنارش رد می‌شی و زیرچشمی یه نگاهی بهش می‌ندازی. اونم داره یه نگاهِ اجمالی به سر تا پات می‌ندازه و با دهنِ پرش یه چیزی می‌گه. خیلی مفهوم نیست ولی فک کنم داره می‌گه «به به» مثلا. یه همچین چیزی. بعد م یه لبخند بزرگی بهت می‌زنه و دوباره روشو می‌کنه به تلویزیون و تلاششو رو همون لقمه‌ی بزرگ توی دهنش ادامه می‌ده.

حریم

تنفر دارم از آدمایی که "محبت" رو از همه ی عالم گدایی می کنن.