کمانچه در ولیعصر می گریست،
و استخوان هایمان از شنیدنش به خود می لرزیدند و به استخوان های همدیگر می خوردند؛
در خیال من.
زیباترین صدایی که می توانست آن لحظه را پر کند.
پ.ن: افتخارات می توانند بارها تکرار شوند. اما شادیِ بار اول، باید تا همیشه یاد آدم بماند.
خم شده ام تا خیز بردارم
برای پرشی رو به آفتاب ..
می خواهم به خورشید برسم و هر زمان بتوانم سیگارم را با آن روشن کنم.
خلاصه که پارسال همین موقعا بود که با خانواده بساطو جمع کرده بودیم و اومده بودیم شمال. و من از اینجا واسه تو یه لیوانِ آبی سوغاتی گرفتم.
مدت طولانی ای منتظر بودم که اون لیوانو بهت بدم اما فرصتش پیش نمی اومد. منو نمی دیدی.
این روزا زیاد می بینمت و تو هم زیاد منو می بینی و هنوز اون لیوانی رو که برات خریده بودم، دارم. اما دیگه نمی خوام بهت بدمش. میخوام تا ابد نگهش دارم به عنوان کادویی که واسه تو خریده بودم و هرگز بهت ندادم.
هوا کاملا تاریک بود و خورشید داشت کم کم بالا می اومد. ما روی زمین داشتیم با سرعت حرکت خورشید حرکت می کردیم.
همه جا واسه ما تا ابد تاریک بود.
اون روز، بعدِ اون حجم از کولی بازی، فک کردم من تو یه لیوان آب م ممکنه غرق شم؛
حالا دریا که هیچی.
چند روز پیش بود که در یکی از همین شبکه های مجازی کذا، عکس یکی از رفقایمان را در حالی که در طبیعتِ زیبایی ایستاده بود و لبخندِ کجی می زد، دیدیم. ترکیب رنگ لباس های این رفیقمان و لبخند یک وری اش، با آبی آسمان محو پشت سرش و زمین سبز و زردی که روی آن ایستاده بود، ترکیبِ کم نظیری از هر آنچه که باید در یک عکس باشد تا نفس مرا بند آوَرَد، فراهم آورده بود.
القصه از همان زمانی که چشممان به جمال این عکس و رخِ عزیز رفیقمان روشن شد، هر زمان که دست بر قضا روزگار از ما روی می گردانَد و در هم می ریزیم و "بر زمین و اجداد عالم" تُف حواله می کنیم، آن تصویر را روبرویمان می آوریم و لبخندش را با خودمان تکرار می کنیم و حالمان دگرگون می شود.