گاهی فک میکنم که همۀ آدما، حقِ استفاده از همۀ کلماتوُ ندارن. یعنی یه جوریه که اگه استفاده کنن، اجحاف میشه در حقِ اون کلمات.
«زیبا» یکی از اون کلمههاست. میشه گفت: «خوشگل» یا چه میدونم «خوشبر و رو». یا یه همچین چیزایی.
«همآغوشی» م یکی دیگه از اوناست.
گرم بود. نارنجی و قرمز و سبز. سکوت نبود. صدایِ تختای زنگزدۀ روغننزده. هوا پُر بود ازش. بارون بود و طوفان. میگفتن: «اینجا وقتی بارون میاد، مادرا بچههاشونو از خواب بیدار میکنن.» لطیف بود. وقتی به این فکر میکنم که همۀ آدما برای بیانِ منظور و احساساتشون، بهطورِ معمول از یه سری عمل و یه سری کلماتِ بهخصوص استفاده میکنن، از خودم منزجر میشم و احساسِ معمولیبودن میکنم. و میخوام خیلی سریع خلافشوُ به خودم ثابت کنم. واسه همین تو اوجِ بالا و پایینای زندگی، اون اتفاقی رو باعث میشم و اون کاری رو میکنم که نباید.