سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

درک و شهود

*این چایی، همیشه همین‌قدر تلخ و تُند و غلیظ و بدمزه بوده؛ اما می‌ذارم که وجودموُ داغ کنه و یادآورِ روزهایی باشه که همین تلخی و تندی و غلیظی و بدمزگی، تنها طعمی بوده که هرلحظۀ زندگیِ منوُ تشکیل می‌داده. 

 

*داره بهار میاد، بهارِ خوش‌بوی خوشایندِ لطیف، با گل‌های صورتی و زردِ تو خیابونای تهران. داره بهار میاد، و من به خوابیدن توی چمنای پارک ملت فک می‌کنم؛ نه به کنکور و کار و زندگی و هیچ چیزِ دیگه‌ای.

 

*می‌گن قبلنا یه خلافکاری وجود داشته که از هرکی که فکرشوُ کنین یه چیزی کَنده بوده و به ده بیست نفر تجاوز کرده بوده و پلیس و خانواده و در و همسایه، مدت‌ها دربه‌در دنبالش بودن و به همه سپرده بودن و عکسشوُ تو روزنامه‌ها چاپ کرده بودن و واسه سرش جایزه گذاشته بودن. یارو تو تمامِ این مدت، تو یه جنگلی اطرافِ شهر، یه کلبه واسه خودش درست کرده بوده و زندگیشوُ می‌کرده و به هیچ‌جاشم نبوده که تو این مدت یه لشکر آدم دنبالشن.

یه روز، یه بچه‌ای واسه خوش‌گذرونی و تجربه و آزمایش و اینا پشتِ رُل نشسته بوده و با خیالِ آسوده ماشینِ باباشوُ می‌رونده که اتفاقی ترمز از زیرِ پاهاش لیز می‌خوره و می‌زنه به یه بنده خدایی، یه آدمِ چاق با سیبیلای شلاقی، تو یه جنگلی اطرافِ شهر.

 

*اون موقعا می‌تونستم به باد و بوی کُنار و بوسیدنِ تو فکر کنم. اما ترجیح می‌دادم که همه‌چی رو همونجوری که واقعاً هست، همونجور دردناک و فاجعه‌آمیز جلوی چشمام تصور کنم. حقیقتوُ همونجوری که وجود داره؛ بی‌پرده و واقعی و عریان، مثلِ همخوابگیِ دو تا آدم.

تشنگی

مثل یه آدم تشنه ای که تو یه صحرای گرم و خشک و بی آب و بی علف وایستاده و یهو نم نم کم بارون می زنه.

سرمو کرده م به آسمون و دهنمو باز کردم تا تمام قطرات بارون دونه دونه برن تو حلقم تا لااقل فک کنم که دارم سیراب می شم.

اما می فهمم که فقط دارم تشنه تر می شم. هر قطره ی بارون، واسه من یه زجره، یه شکنجه س، یه گلوله ی آتیشه. هر قطره ی بارون منو یاد آب گوارای یه چشمه می ندازه.