سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

به قولی...

تو چشای آدما نگاه می‌کرد و می‌گفت:

مثلاً تو مثلِ دسر می‌مونی واسه من

و تو مثلِ ماست‌وخیارِ با غذا

و تو خودِ غذای اصلی.

اگر دیوانه نبودم، نمی‌نوشتم.

نشستم لبِ پنجره و تو نصفه شبِ تهران (که عینِ آدمای پیری که ولشون کردن گوشۀ خانه سالمندان، چاق و بی‌سروصدا و تاریکه)، دارم زوالِ تک‌تک لحظه‌هایی رو که نیستی، با تمامِ توانی که واسم باقی‌مونده نشخوار می‌کنم. گوشاموُ تیز کردم که امشبم صدای آوازِ خفیفِ پیرمردِ همسایه روبه‌رویی رو بشنوم. ولی عجیبه که امشب از بیرون هیچ صدایی نمیاد. نه آوازِ اون پیرمرد و نه صدای ماشین و نه هیچ چیز دیگه‌ای. اونقدر که یه لحظه شک می‌کنم به اینکه خواب باشم یا تو یه دنیای دیگه‌ای باشم. گوشۀ انگشتموُ محکم می‌زنم به لبۀ پنجره و وقتی از درد مجبور می‌شم تو خودم جیغ بکشم و صدام درنیاد، می‌فهمم که هنوز بیدارم و همه‌چی تو همون روندِ معمولیِ دردآورِ خودش در جریانه.

همۀ آدمای دنیا خوابن و من نشستم لبِ پنجرۀ بازِ اتاقم و پتو رو انداختم رو خودم که یخ نزنم مثلاً. و به این فک می‌کنم که تو هم عینِ بقیۀ آدما الان روی یه نقطه از کرۀ زمین خوابیدی و داری خواب می‌بینی لابد. این لبۀ پنجره امشب خیلی داره با من رفاقت می‌کنه ولی. هیچ کاری نمی‌کنه. من اینجا لبۀ پنجره نشستم و دارم صدبار پر و خالی می‌شم از یه عالمه صدا، پر و خالی می‌شم از صدای تو، از تصاویر، از حرف‌‌ها، از کلمه‌ها، از بوها. صدبار تو جای خودم غلت می‌زنم، صدبار فرومی‌ریزم و ساخته می‌شم، صد بار می‌شکنم و ترمیم می‌شم. اختیارِ دستاموُ، اختیارِ پاهاموُ، اختیارِ اشکاموُ از دست دادم من اینجا. اگه این جنون نیست، پس چیه؟

چند ساعته که تو همین حالتم؟ هنوزم لبِ پنجره نشستم ولی دیگه منتظر نیستم که صدای آوازِ اون پیرمرده بیاد. الان که خوب فک میکنم، از اون سالی که هنوز خونه‌مونوُ نساخته بودیم تا حالا صدای آوازای نصفه‌شبیشوُ نشنیدم. پنج‌سال؟ شیش‌سال؟ شایدم مُرده باشه اصلاً، چه می‌دونم. چرا مهم باید باشه؟

من که فقط منتظرم امشب یه جوری به سر برسه. بدونِ آوازای اونم به‌سر می‌رسه بالاخره.

حاصلی نامعمول

«باز خوبه زنده‌ای»

سرموُ می‌برم تو بالش و سعی می‌کنم مهار کنم اون چیزایی رو که دارن توم دادوبیداد می‌کنن. نباید اینجا کسی بشنوه. نباید سرریز بشن. نباید منفجر بشم. اینجا جاش نیست. هیچ‌جا جاش نیست.


«توهم توهمه، و من از توهم متنفرم»

از طبقۀ بالا صدای بریده شدنِ چوب میاد و سکوتِ رخنه‌ناپذیرِ خونه رو واقعا وحشتناک کرده. یه هیولا رو تصور می‌کنم که دهنِ بزرگشوُ باز کرده و یکی از اون همسایه بالایی‌ها رو لای دندوناش خورد می‌کنه. اون صدا، صدای خورد شدنِ استخووناشه.


«یعنی پایین و پایین‌تر رفتن»

احمقانه س. حس می‌کنم کلمه‌ها منوُ بردۀ خودشون کردن. نمی‌تونم دیگه به کسی حرفی بزنم. بیشتر از اون چیزی که باید بهشون فکر می‌کنم. دو تا کلمۀ بی‌ارزش، تمامِ مغزِ منوُ پر کرده و نمی‌ذاره به چیزِ دیگه‌ای فک کنم.


«اعتراف»

با خودم فک کردم که آزاردهنده‌ترین تصورِ کلِ قضیه، اینه که کسی تو دنیا وجود نداره که اون چیزایی رو که من می‌بینم و می‌شنوم و لمس می‌کنم و بو می‌کنم، همونطوری ببینه و بشنوه و لمس کنه و بو کنه. بحثِ خاص و متفاوت بودن نیست. یعنی هست، ولی بیشتر بحثِ اون تفاوتاییه که همه با هم دارن. اینکه همۀ آدما، دنیا رو یه طوری می‌بینن که کسی مثلِ اونا نمی‌بینه. بنابراین با جرئت می‌تونم بگم که هر لحظه که داره می‌گذره و «اجسادمان چون روزنامه‌های مچاله، در کوچه‌های پرتِ جهان می‌پوسند»، یه هدررفتِ واقعی برای اون تحولات شگرفِه. و اینکه آره هانسِ دلقکِ عزیز، تو توی وجودِ من ریشه کردی.

قرمزِ ملایم

روزی خواهم آموخت که دربرت بگیرم و چون کمانچه‌ای بنوازمت.

دردا و ندامتا

لباش بنفش شده بود. کبود شده بود. صدای دود می‌داد. صدای مریضی. صدای کثافت. صداش بنفش شده بود.

حواسش پرت بود. حرفاش یادش می‌رفت. وسطِ حرفِ خودش می‌پرید. هی می‌خندید. هی سرشوُ تکون می‌داد. هی با موهاش ورمی‌رفت. موهاش بنفش شده بود.

دستاش لاغر شده بودن. پاهاش لاغر شده بودن. لباس تو تنش زار می‌زد. چشماش گود رفته بود. چشماش بنفش شده بود.

عکسِ یه بچۀ کوچیکِ بورِ چشم‌آبیوُ نشونم داد. گفت می‌خوام برم آمریکا دنبالِ این بگردم. گفت از این نوزاد معروفاس که ماماناشون عکسشونوُ می‌ذارن این‌ور و اون‌ور ملت لایک می‌کنن. گفت می‌خوام بگردم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم.

لباسشوُ زد بالا یه سری زخم نشونم داد. زخماش تازه بودن. پانسمان می‌خواستن. پانسمان نشده بودن. گفت تو خیابون دعوا کردم. گفت تا اومدم چاقو رو درآرم، یارو درآورد. گفت واسه دفعه‌های بعدی فهمیدم کِی باید چاقو رو درآرم.

یهو دستاشوُ گذاشت دور صورتش و زد زیرِ گریه. گریه که نه، داشت بلندبلند هق‌هق می‌کرد. دستاشوُ برداشت. از چشماش اشک نمی‌اومد، اما صورتش بنفش شده بود.

همه‌چی خاکستری

توی چشمای تو، یه آدمِ مُرده می‌بینم و یه تلِ عظیمی از خاکستر.

قدیس یا ابلیس؟

می‌دیدن منوُ؛ که دقیقاً وسطِ قضیه، اون موقعی که همۀ آدما دارن باسرعت این‌ور و اون‌ور می‌دون، هی وایمیستم و به جایگاهِ تماشاچیا نگاه می‌کنم و با خودم ریز می‌خندم و دوباره ادامه می‌دم. بهم می‌گفتن: «وا... خل شدی مگه؟ واسه چی می‌خندی با خودت؟» من چی می‌گفتم؟ هیچی. عینِ همیشه حرف نمی‌زدم و واسه مدتی طولانی‌ای، اونقد لبخندِ الکی می‌زدم تا عضلاتِ دهنم خسته بشن. ولی این دفعه یه کم با بقیۀ دفعه‌ها فرق می‌کرد. این دفعه هم ساکت موندم و لبخندِ زورکی زدم، اما نه به خاطرِ اینکه نمی‌دونستم چی باید بگم، این دفعه به خاطرِ اینکه نمی‌خواستم توضیحِ اضافه‌ای به کسی داده باشم. نمی‌گفتم بهشون که شما نمی‌بینین اون چیزایی رو که من می‌بینم. همونطور که منم نمی‌بینم اون چیزایی رو که شما می‌بینین. اما قضیه همین‌جا تموم نمی‌شه. من هنوز بهشون نگفتم که در آستانۀ بیست‌وسه‌سالگی، با حقوقِ ناچیزم رفتم یه تیکه از بهشتوُ به قیمتِ خونِ پدرِ دورمانده‌م خریداری کردم و گذاشتم توی کشو و قبلِ خواب فقط می‌رم بوش می‌کنم و برمی‌گردم می‌خوابم. نگفتم که شبا بادِ سردِ پائیزی، درست مثلِ یه رفیق، میاد پیشم و با هم حرف می‌زنیم و من براش شعر می‌خونم. نگفتم که به تمامِ نقشه‌هایی که اون دو نفر، واسه زندگیِ آینده‌شون می‌کشیدن، همیشه گوش می‌کردم و یادداشت برمی‌داشتم. نگفتم که حالا که هوا سرده، من به جای اینکه فکر کنم که آدم باید لباسای بیشتری بپوشه تا یخ نزنه، به این فک می‌کنم که آدم باید لباسای بیشتری رو دربیاره تا کاملاً برهنه بشه. حالا که چی؟ میان الکی هی تعریف می‌کنن و محبتای الکی ابراز می‌کنن و الکی از خونوادۀ آدم می‌پرسن، انگار که مثلاً واسشون خیلی مهمه. ولی از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون که من هنوز خیلی چیزا رو بهشون نگفتم. حتی خیلی وقتا، خیلی چیزا رو هم دروغ گفتم.