سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

زندگی با چشمان بسته

"آدم تا خطر غرق شدنو نکنه که آب وُ چه جوری حس کنه؟"

تنهایی

همین الانم داره هر روز و شب میاد سروقتت خودت نمی‌فهمی. میاد و چنگ می‌زنه به موهات و مثل مار دندوناشو فرو می‌کنه تو مغزت. میاد و رو سینه‌ت وایمیسته و دنده‌هاتو دونه‌دونه خورد می‌کنه. میاد ولی تو چیزی ازش نمی‌بینی.
حالا می‌گی اسمشو نمی‌دونی؟ یا مثلا بلد نیستی صداش کنی؟ یا اصلا اسمشو می‌دونی ولی اونقدر کلمۀ خوش آهنگی نیست که بخوای به زبون بیاریش؟

اتاق

می‌دونم که یه روز، همینجا، بین این چار تا دیواری که محاصره‌‌م کردن، می‌میرم.

غریبه

من به خودم برگشتم دوباره. از همون موقع که کنارم نشستی و نفس کشیدی، من به خودم برگشتم. و اون موقع بود که فهمیدم به جای دست‌وپا زدن تو اون کرختی‌ای که حالم ازش بهم می‌خوره، می‌تونم به نترسیدن و خیز برداشتن فکر کنم.
واسه تو نمی‌شه عاشقانه گفت. باید منتظرت بود، که بیای و خودت راجع به خودت حرف بزنی و بعدم پرواز کنی و بری. باید مسحورِ پرواز کردنت، پرواز دادنت بود.

یا نه، باید دستتو گرفت و مست کرد و تا صبح هی جیغ زد و دست و پا رو شل کرد و وسط خونه رقصید. بعدم ولو شد رو مبل و اون موقع تو بی‌وقفه از خودت شعرای بی‌سروته بخونی و منم تو اون حالت، به این فک کنم که می‌تونم تا همیشه بشینم و سیگار کشیدنتو، حرف زدنتو تماشا کنم.

هزیان

روزا به انتظار اومدن معجزه،
و شبا به انتظار اومدن صبح فردا.
انتظار چشمای آدمو ضعیف می‌کنه و پاهای آدمو سست می‌کنه و مثل سوزن تو قلب آدم فرو می‌ره. انتظار، مغزو مختل می‌کنه. باعث میشه آدم با سایه ها حرف بزنه. از درودیوار خونه انتظار درک و فهم داشته باشه. از گربه تو خیابون انتظار همدردی داشته باشه.
انتظار، مغز آدمو می‌گاد. مغز، مغزِ آدمو می‌گاد.

ای داد از عشق، ای داد از دیوانگی

قصه از اینجا شروع شد که یهو خیلی نزدیک شده بودی به من و وایستاده بودی روبروم و زل زده بودی تو چشام و خندۀ کج تحویلم می‌دادی و ازم می‌پرسیدی که تا کی می‌خواد اوضاع همین‌طوری بمونه؟
اون قدر نزدیکم وایستاده بودی که صدای نفساتو می‌شنیدم و تو اون لحظه، نمی‌دونستم از اوضاع باید بترسم یا از تو که انقد نزدیک شدی.
اما من طبق عادت همیشگی، ظاهر ماجرا رو حفظ می‌کنم. نه اینکه بخوام بگم خوب بلدم وانمود کنم و اینا، نه. واسه اینه که جرات ندارم بگم دلم می‌خواد این وضعیت تغییر کنه.
اگه جرات داشتم اول از بیماریم بهت می‌گفتم که اینجور نزدیک بودن به آدما چقد منو می‌ترسونه. از اینکه وقتی یکی انقد نزدیک به من می‌ایسته، از وحشت قلبم تندتند می‌زنه و از درون شروع می‌کنم به لرزیدن. واسه همینه که همیشه همه‌چی رو از دور می‌خوام ببینم. همه‌چی رو دست‌نیافتنی می‌خوام داشته باشم که با خیال راحت بتونم بهونه بیارم واسه همه‌چی، واسه خودم. همیشه خودمو توجیه می‌کنم که همه‌چی اون دور سخته و من تو دنیای کوچیک و احمقانۀ خودم، سلاحی ندارم که با اینجور سختیا مبارزه کنم. همیشه هم یه سری مردمِ ابله هزار کیلومتر دورتر از آدم وایستادن و پشت سر هم یک صدا هوار می زنن که: «بزنش، یه دونه دیگه، یه دونه دیگه، محکم تر..» ولی فقط همین. حتی نمی‌بینن که واقعا رقیبی جلوی من نیست و من همچنان بدون سلاح وایستادم تو اون بیابون و با اون رقیب خیالی دست به یقه شدم و اتفاقا شکست هم خوردم. اما تو می‌دونستی که من وسط دعواها اسم تو رو داد می‌زنم همیشه؟ می‌خوام بگم که مثل اون‌موقع که بمب می‌خوره تو شهر و باید عین خودش اونقد فریاد بکشی که کر نشی و پردۀ گوشات پاره نشه، تو ام همین طوری. من تو این دعواها، اسم تو رو صدا می‌کنم که نترسم، چون از تو بیشتر از همه‌چی تو این دنیا می‌ترسم. از تو و نزدیک شدن بهت.
من جرات نزدیک شدنو ندارم. جرات دعوا کردنم ندارم. و ترجیح می‌دم که تا ابد تو دنیای خیالی‌ای باشم که همه‌چی تا همیشه تو دستای منه و هیچی اونقد دور نیست که بهونه بخواد. که فقط خواب می‌بینم و رویا می‌بافم و با خیال آدمایی که واقعی‌ن یا با واقعیت آدمایی که خیالی‌ن حرف می‌زنم و از نزدیک شدن به تو هم نمی‌ترسم. من تو دنیای خالی و خیالی خودم راحت‌ترم. ترجیح می‌دم که تنهایی تو خیابونا ساعت‌ها راه برم و بعد با خودم فک کنم که هیچ‌وقت نمی‌تونم برم یه جای دیگه، یه شهر دیگه زندگی کنم چون خودمو خالی کردم تو "این" خیابونا. آره، من جا موندم تو این خیابونا. و شما بگین که چه‌جوری می‌تونم خودمو تیکه‌تیکه از کل خیابونای این شهر جمع کنم و برم یه جای دیگه زندگی کنم؟ ها؟

پ.ن: هیچ روزی به اندازۀ امروز احساس دیوانگی نکرده بودم. کاش بلد بودم بیشتر حرف بزنم.

تکلیف دو

دیوانگی را کنار بگذارید.
با آدم‌های واقعی نشست‌وبرخاست کنید. یقین بدانید که آن‌ها از زیروبمِ قضایا آگاه‌ترند. دست آن آدم‌های واقعی را بگیرید و به تماشای گذر واقعیِ لحظه‌هایی بنشینید که به دنبال هم صف کشیده‌اند. لیوان چای داغی را محکم در دستانتان بگیرید و بگذارید که گرمای آن، "واقعا" دست‌هایتان را بسوزاند. یا آن لیوانِ داغ را به صورتتان بچسبانید و از گرمایی که از صورتتان به کلِ بدنتان منتقل می‌شود، برای روزهایی که "واقعا" سردتان است استفاده کنید.
با آدم‌های "واقعی" معاشرت کنید. آدم‌هایی که لمس می‌شوند و در آغوش کشیده می‌شوند. آدم‌هایی که لمس کردنشان، مثل لمس کردنِ لیوان چای داغ، دستتان را می‌سوزاند. آدم‌هایی که به اختیار خودشان، حرف می‌زنند و عصبانی می‌شوند، می‌بوسند و می‌خندند.
دیوانگی را کنار بگذارید. لطفا دیوانگی را کنار بگذارید.

تکلیف یک

می گفت: «باید یاد بگیری زندگی کنی، بدون اینکه به کسی بگی که داری زندگی می کنی.»

خاطره

«خاطره» امری ذهنی است. لامکان است. کافی است روزی یک نفر مثلا گوشه‌ای بنشیند یا در رختخوابش دراز بکشد و در احوالاتی میان خواب و بیداری، خیال کردن را از سر بگیرد.
«خاطره» از همین‌جا آغاز می‌شود.
لازم نیست چیزی تجربه شود، لمس شود، دیده شود. نظر من را بخواهید، «تجربه»، اساسا حقیقتِ خاطره را زایل می‌کند. کافی است چرخِ خیالتان را بچرخانید تا خاطره‌هایتان یکی پس از دیگری تولید شوند.
ساده است.