سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

سمنو

گفت: چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

«دنیا واقعا ناقصه، به شکل کامل و بی‌عیب‌ونقصی»

قسمت اول: یه روز بود که عین همیشه، با چشمای گریون و با یه حالتی که -جسارتا- انگار داری قضای حاجت می‌کنی، یه پالتوی قرمز انداخته بودیم رومون و نشسته بودیم یه گوشۀ این زندگی و دست راستمون داشت دود می‌کرد. داشتیم به خودمون می‌گفتیم درسته که یه مدته که یه بند به خودت می‌گی «حال ندارم» و «انگیزه ندارم»، اما دلیل نمیشه که ریختتو انقد زارونزار درست کنی که هرکی‌م که می‌بینتت دلش واست بسوزه. اون روز بود که یهو تصمیم گرفتیم پاشیم از اون خرابه بیایم بیرون که یه کم هوای تازه به کله‌مون بخوره بلکه اوضاع رو یه کم بهتر کرده باشیم. جاتون خالی، هوای تازه بدجوری رومون اثر کرد. درحدی که نخورده، مست شده بودیم و بدونِ آهنگ، داشتیم بالای پل قر می‌دادیم. همه هم چپ‌چپ نیگامون می‌کردن اما خب.. ما که به هیچ‌جامون نبود.

 

قسمت دوم: یهو دیدیم که از پنجرۀ اتاقمون آویزون شده داره در میره. «زندگی» رو می‌گم. هیچی دیگه، مام گرخیدیم. بی‌هوا دستمونو کردیم بیرون پنجره و تو اون آخرین لحظه‌هایی که دیگه داشت پرت می‌شد پایین، گوشۀ لباسشو گرفتیم و آوردیمش تو. همونجوری پرتش کردیم رو زمینِ اتاق و تا می‌خورد زدیمش. شروع کرده بود ناله کردن و حرفای درهم‌برهم گفتن. اما وقتی دید که ما محلِ سگ به حرفاش نمی‌ذاریم و پشتِ سرِ هم داریم می‌خوابونیم درِ گوشش، گوشۀ دامنمونو گرفت و التماس کرد که کاری به کارش نداشته باشیم و بذاریم کارشو بکنه. بذاریم از پنجره بپره پایین. اما ما خودمون دردکشیده بودیم. می‌دونستیم جوگیر شده. نمی‌خواستیم بذاریم به این راحتیا خودشو خلاص کنه. بالاخره اونقد از ما کتک خورد که گفت «آقا ولمون کن جونِ هر کی دوس داری. گُه خوردیم.» ما م که رو جون اون رفیقایی که بهشون ارادت داریم، خیلی حساسیم و دیدیم که داره قسممون می‌ده، دیگه ولش کردیم. اما تهش ازش قول گرفتیم که بره پیِ زندگیش و از دو کیلومتری هیچ پنجره‌ای هم رد نشه. وگرنه اگه بفهمیم درجا میایم سراغش. طفلی اونقد از دست ما خورده بود که درجا قوله رو داد و بعد م با چشمای کبود و سروصورت خونی‌ومالی، از ما یه خدافظی صمیمانه‌ای کرد و در رفت. چند دقه گذشت و ما طبق عادت همیشگی رفته بودیم لبِ پنجره نشسته بودیم و شروع کرده بودیم به سیگار کشیدن و چایی خوردن که یهو یه صدای مهیبی اومد. سرمونو بلند کردیم دیدیم ابله خودشو پرت کرده جلوی یه ماشین. وحشت کردیم. پوشیده نپوشیده دوئیدیم پایین ببینیم چی شده، زنده‌س یا مُرده، که دیدیم بعله، ریغِ رحمتو سر کشیده. زندگیمون مُرده بود.

 

قسمت سوم: خلاصه که زندگی، این روزا داره اون روی عجیبشو رو می‌کنه واسمون. کی فکرشو می‌کرد که یه روز، اوضاع فکرای بی‌سروتهمون اینجوری بشه؟

دنیا واقعا پر از عیب و نقصه. چندین ماه تو رو روی زمین (و بعضا زیرِ زمین) و خمار نگهت می‌داره، ولی بعدش میاد در حد چند دقیقه آغوش یکی رو نصیبت می‌کنه و پروازت می‌ده. تو اون لحظه، تو فک می‌کنی که بابا، ایراد از من بوده که انقد همه‌چی رو زشت می‌دیدم. همه‌چی همینقدر شفاف و خوب و واقعیه. اما خب، کافیه یه روز بگذره، و اون‌موقع، آن‌چنان همه‌چی برمی‌گرده به حالت کرختِ قبلی که آرزو می‌کنی که کاش هیچ‌وقت پرواز نمی‌کردی که دوباره بخوای بگردی پایین. که بعد از تجربۀ پروازِ آخر، تحملِ پایین بودن و تو آسمونا سیر نکردن، عین «مرگ» می‌مونه. با وجود این، می‌دونی که باید یه مدت بیای پایین تا بفهمی که یه زمانی اون بالاها بودی. باید پایین بودنو تجربه کنی تا بالا بودن معنیشو پیدا کنه.

دنیا واقعا خیلی چیزا کم داره. نمی‌فهمم چرا تو مدرسه، سر کلاسای دینی همیشه می‌گفتن که به دنیا بادقت نگاه کنین که به خدا برسین. ما که هرچی بیشتر نگاه می‌کنیم، عیب‌ونقصاش بیشتر می‌زنه تو چش‌وچالمون.

 

پ.ن1: شبیه جملۀ عنوان را سابقا در جایی خوانده بودم.

پ.ن2: شاهد تغییر سبکمان هستیم. طولانی، قسمت‌بندی‌شده و عموما چس‌ناله.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد